اگر نشستهاید بپا خیزید. اگر ایستادهاید خودتان را قوس کنید. دستها بالا، نه ببخشید دستها را روی سینه قرار دهید. پشت کژ شدهی تان را بیشتر کژ کنید. هوش کنید بالا نبینید. به چهرهی محترم خیره نشوید، مبادا با دیدن چهرهی شان، استفراغ تان بگیرد و روزهی نازنین تان به خاطر حضرت فلانی باطل شود. بعضیها در این کشور این تازگیها خیلی جولان میکنند. از جمله همین حاجی آقایی که شما را مجبور به سلام دادن کرده است. چه بگویم عزیز! روز روزه است و حوصله که نداشتم، حالا هیچ ندارم. ما مادرزادی کمحوصله ایم، پس از من گله نکنید.
نفراول: ایستاد شو، سلام کو، چرا مینویسی؟ بنشین، حالی مه قدیت کار دارم، ده سیاهچال بندازمت که پشیمان شوی.
نفردوم: پدرم مکتب فرستاد تا خواندن و نوشتن بیاموزم. وقتی توانستم بنویسم، شروع کردم به نوشتن روزنامه. خوب، در روزنامه تمام خبرهای خوب و بد را مینویسند، فرقی نمیکند از بچه نانوایی باشد یا از جوالی، از بچهی دهقان باشد یا چوپان، مهم این است که حوادث روزگار را باید ثبت روزنامه کنی تا مردم بخوانند و قضاوت کنند. اصلا چرا من جواب پس بدهم؟ من همان چیزی را نوشتم که فلانی گفته بود. تو که زورت به فلانی نمیرسد، به من چکار داری؟ اگر مردی برو ایشان را بگو که به سلامیات بیاید.
نفراول: او بچه، تو زیاد گپ میزنی. فکر کنم تا حال مرا نشناختی، به من میگویند عبدالجبار، مه مادرزادی شیر واری باغیرت استم. در زمان جهاد، عضو گلیم جمعها بودم، گلیمهای خیلیها را جمع کردم. فکرت باشه که با من خود را نزنی!
نفر دوم: صاحب، کاه کهنه را باد ندهید که گرد و غبارش بالا میگیرد. شاید اول چشم خود تان را کور کند. اگر این کار را میکنید، اول یک کمبو (ماسک بینی) و یک عینک ضدکاهی بخرید. راستی یاد تان نرود، اگر گاهی فرصت کردید، دندانهای تان را مسواک کنید و گوشهای تان را پاک کنید که اختلال شنوایی برای تان دست ندهد. فکر کنم حالا نیز به چنین مشکلی مواجه اید. در بازار ماشینکهای کوچکی آمده، که موهایی بیرون شده از بینی را با این ماشین میتوان از بین برد. توصیهی دیگرم این است؛ یک کمی دوغ پگاه بنوشید، هوا گرم است و روزه نیز دارید.
نفراول: او بچه، این کاغذ و این قلم، یک یادگاری برایم بنویس، خوب بچه به نظر میرسی. امضا یادت نرود؛ چون یادگاری بدون امضا را کسی قبول ندارد.
نفر دوم: اگر یادگاری نوشتن به زور باشد، نمینویسم. امضا که هرگز نمیکنم. من تا حال به کسی یادگاری ننوشتم و امضا هم نکردم. معلم به من گفته بود که به آسانی امضایت را به کسی ندهی و چون دستخطم قشنگ است، میترسم که نظر شوم. طرف چشمهای سبز شما که میبینم، فکر کنم حالا هم نظر شده باشم. وقتی خانه بروم، اولین کاری که میکنم، به مادرم می گویم اسپند دود کند.
نفر اول: او بچه، مثلی که زبان مره نمیفهمی. زود باش چیزی بنویس، اگر نه شب مجبوری در همین تاریکخانه بمانی.
نفر دوم: من از تاریکخانه نمیترسم، این اولین بار نیست که تاریکخانه میآیم. این کشور همه جایش تاریکی است. همه جا تاریکخانه است. حالا که این قدر اسرار دارید، مینویسم.
قسم به خدایی که آسمان دور و زمین نزدیک است، قسم به خدایی که انسان را با جر و بحث و جنجال خلق کرد. قسم میخورم و سجده میکنم که دوباره خواهم نوشت. نوشتن از تاریخ ظلمت و استبداد، نوشتن در مورد سرکشیهای آدمهایی مثل شما، قسم میخورم که مینویسم. همچون گالیله بر زمین سجده میزنم و میبوسمش که خورشید به دور زمین نمیچرخد و برای شما مینویسم، امروز هوایی کابل 39 درجه است. فشار تان بالاست، کج خلقی نکنید، لباسهای ضخیم نپوشید، مثل همین خبرنگار ناراضی میتوانید با نیمشورته برای خرید بروید. مشروط بر این که شولبند (ایزاربند) تان را محکم ببندید. باش تا یادم نرفته امضا کنم که دل فلانی خوش شود.