چندی پیش با زوجی حرف زدم که سلبریتی نبودند، سیاسی نبودند، سوسیالیست نبودند، فمینست نبودند، فیلسوف نبودند، معروف نبودند، پولشان از پارو بالا نمیرفت و از هیچ کس نفرت نداشتند؛ یک زن و یک مرد بسیار عادی بودند که زندگی را به گونهیی بسیار غیرعادی از آن سوی تاریخ گذر داده و به دنیای امروز رساندهاند.
آن دو 68 ساله و 61 ساله هستند، بیش از سه دهه در جنگ زندگی کردهاند و چند بار با فاصلهی یک مو از مرگ نجات یافتهاند. آن دو دوازده فرزند ـ هفت دختر و پنج پسر ـ به دنیا آورده و همه را بزرگ کرده و به ثمر رسانیدهاند. آن دو با آن که هیچ وقت به مکتب نرفتهاند، اما به چند زبان زنده و مردهی جهان حرف میزنند؛ زبانهایی چون فارسی، ازبیکی، همدلی، روسی، مهربانی و انگلیسی. آن دو سه قاره و بیش از پنجاه کشور جهان را زیر پا گذاشتهاند و تمام پنج انگشت هر دست و پایشان هم سالماند. مهمترین چیز در مورد آن دو همین است؛ راز بقا.
آن دو در زمان سلطنت شاهی ظاهر شاه به دنیا آمدهاند، در زمان ریاستجمهوری داود خان ازدواج کردهاند، در زمان حکومتهای کمونیستی پنهان شدهاند، در زمان حکومتهای اسلامی و طالبانی بیخانمان شدهاند و در عصر دموکراسی به آن سوی دنیا، به کانادا رفتهاند و هر چند سال یک بار از آنجا میآیند به کابل و در خیابانهای پر از دود و اعتیاد و بوی و گدا و التهاب و گندیدگی و آلودگی، هوایی تازه میکنند و پس میروند.
وقتی خاطراتشان را با من در میان میگذاشتند، تقریبا در هر سه جمله یک بار از عبارت «خدابیامرز» استفاده میکردند، زیرا تمام کسانی که با آنها در یک زمان میزیستند، هر یک به طریقی از گردونهی هستی حذف شدهاند؛ کسانی چون احمد ظاهر، نورمحمد ترهکی، جماهیر شوروی، دکتر نجیب، دریای خروشان کابل و مهربانی بیدریغ مردم… آنچه در ادامه میآید، داستان زندگی این دوگانه است.
کابل و مهربانی
چیزی کم یک قرن پیش، مردی بهنام «مسافر» از منازعهی مستمر با طبعیت در «بهسود» جان به لب میشود و با خانوادهاش به کابل کوچ میکند. کابل در آن زمان شهر باصفایی است که هنوز قیف زندگی بر سرش وارونه نشده است. دریایی زلال و ترانهخوان از وسطش به پیش میخزد که شبها عکس ماه و هزاران ستاره را از وسط دشت آسمان گلچین و در خود منعکس میکند. در سرکهای کابل آن زمان اثری از ترافیک سنگین و هارن خشک موترها نیست، بهجایش اسبها شیههزنان سُم میکوبند و گاریها را به دنبال خود میکشاند. انگشتشمار موترهای هم که در شهر رفت و آمد میکند، بیشتر در خدمت مرد کچلی است که سرچپه بر تخت شاهی نشسته و دو لبش دو جلد قانون است؛ هرآنچه از جوف و جدار آن لبها میبراید، حاشا بردار نیست و چون وحی منزل، هیچگونه مخالفتی را برنمیتابد؛ آن مرد نامش «ظاهر شاه» است.
مسافر و خانوادهاش در زمان ظاهر شاه وارد کابل میشوند. در کابل در محلهی «نوآباد دهافغانان» نیمی از خانهی «غلاممحمد» را به کرایه میگیرد. غلاممحمد، تاجک سنیمذهب شمالی است که همسرش پسر نمیزاید، اما سه تا دختر به دنیا آورده است ـ بعدها دو دختر دیگر نیز به دنیا میآورد ـ شغلش معماری است. اما «مسافر»، هزارهی شیعهمذهب بهسودی است که دو پسر و یک دختر دارد ـ بعدها دو پسر و یک دختر دیگر نیز به دنیا میآورند ـ پسر اولش براتعلی و پسر دومش «بهمنعلی» نام دارد. مسافر، هیچ شغلی ندارد به همین خاطر روزها با برات و بهمن به مندوی میرود و هر کاری که گیر میآورند، انجام میدهند. شبها اما هر دو همسایه از یک دیگ غذا میخورند و از کاسههای مسی لقمه بر میدارند.
بهمن وقتی بزرگتر میشود، مسگری یاد میگیرد، روزها به فرقههای ریشخور و قرغه میرود و ظروف مسی را سفید میکند. بعدها میکانیک میشود. هر صبح قبل از طلوع آفتاب در چاه ورکشاپ پایین میشود و هر شام بعد از غروب آفتاب از زیر شکم موترها بیرون میآید. زمان میگذرد. بهمن جوان میشود. پدر و مادرش به خواستگاری دختری بهنام «معصومه» در محلهی «قلعهشاده» ی کابل میرود.
در قلعهشاده کمی زمان را به عقب میبرم؛ به دوران کودکی معصومه. او کودک تیزهوشی است که به مسجد میرود. در مسجد قرآن را آموخته است، چهارکتاب را آموخته است، حافظ را آموخته است و در جریان فراگیری مسألههای توضیح المسایل است. ذکاوت معصومه در یادگیری، پدر روحانیاش را نگران میکند. به همین خاطر نه تنها مانع رفتنش به مسجد میشود، بلکه او را از قلم هم میترساند؛ آنقدر که معصومه هر وقت قلم را میبیند، میترسد که اگر آن را در دست بگیرد، یکشبه جادوگر شود یا نامهی عاشقانه بنویسید. به همین خاطر دستش را از آموزش میکشد و در کارهای خانه فرو میکند، مثلا در خمیر.
یکروز، لگن خمیر را به نانوانی میبرد و در آنجا خبری میشنود که در آن واژهی نامفهوم «کودتا» به کار رفته است: «داود خان کودتا کرده است. داود خان تخت را گرفته است.» در آن زمان معصومه چهارده ساله است.
در پانزده سالگی، یک شب خانهی او میزبان دو مهمان ناخواندهیی است که از نوآباد دهافغانان آمدهاند. یک زن و یک مرد که با وجود ناخواندگی، بسیار گرم پذیرایی میشود و این برای معصومه سوالبرانگیز است. از مادرش میپرسد اینها کیها هستند؟ مادرش هیچ نمیگوید، ولی خواهر کوچکترش میگوید: «خواستگاران تو».
عصاب معصومه خراب میشود. فوری از جایش میجهد، کفشهای مهمانان را برمیدارد، یکییکی دور سرش میچرخاند و به آسمان پرتاب میکند. کفشها به پشت بام خانه فرود میآیند، از فرط خنده چند ملاق میزنند، بعد یکی یک بغله غش میکند، دیگری با پشت و دو تای دیگر با دهانهای باز رو به ستارههای آسمان، به کار بچهگانهی معصومه میخندند. وقتی مهمانان، خانه را ترک میکنند، کفشهایشان نیست. این بار هم خواهر کوچکتر بلبلزبانی میکند: «کفشهایتان را معصومه جان به پشت بام انداخت.»
رنگ از رخسار پدر و مادر معصومه میپرد. مادر میدود، کفشها را میآورد و با عذر و تمنا پیش پای مهمانان جفت میکند. پس از این که مهمانان را بدرقه میکند، به سراغ معصومه میرود، اما معصومه را نمییابد. معصومه رفته است در گوشهیی و دو قطره اشک در دو خانهگک چشمانش جمع شده، اما نمیریزد.
دفعههای بعد وقتی سروکلهی همان مهمانان دو باره پیدا میشوند، معصومه نه تنها عصابش خراب نمیشود، بلکه خوشحال هم میشود، چون آنها برای او «بوتهای آهو»، مهرههای «سنگ ستاره» و چند جوره لباس مرغوب آوردهاند که هوش از سر معصومه ربوده است. او به آنها میبیند و به چیزی که هیچ نمیاندیشد، شوهر است.
هفت ماه بعد، عروس و داماد برای نخستین بار داخل یک موتر گلپوش با هم چشم در چشم میشوند. حالا که 45 سال از آن زمان گذشته است، حاجی بهمن برایم قصه کرد که من خانمم را در لاتری برنده شدم: «ازدواج در آن زمان مثل بختآزمایی در لاتری بود؛ از بعضیها کر میبرامد، از بعضیها کور و لاتری من بهتر از طلا برامد.»
بهمن و عروس بهتر از طلایش در آن روز تمام شهر را چکر میزنند و بعد به دهافغانان میروند. در آنجا خانوادهی غلاممحمد بیشتر از خانوادهی مسافر خوشحالاند، چون حالا غلاممحمد و مسافر دو همسایه نیست، دو برادر است که در بیست سال زندگی باهمی دردشان یکی و دوایشان یکی بوده است. معصومه نیز از مهربانی آنها متعجب نمیشود، چون مهربانی در آن روزگار شگفتیانگیز نه، بلکه قاعدهی زندگی بوده است. اما من از شنیدن این مهربانی متعجب شدم و پرسیدم چطور ممکن است؟ هردو با یک صدا گفتند: «در آن زمان، هزاره و اوغان و تاجک معنا نداشت، مردم به شیعه و سنی تقسیم نمیشدند، در روزهای مولود و عاشورا، این سنیها بودند که به مردم شیرینی و شربت میدادند، چون هزارهها به دلیل فقر، کمتر برای نذر و خیرات پول داشتند، حتا سیگها و هندوها بیشتر از شیعهها در جشن و عزا سهم میگرفتند، مثل حالا نبود!»
زمان گذشته است. جمعیت دو خانواده بیشتر شدهاند. هرچند دلها فراخ اما حویلی تنگ است. بهمن و برادرانش در «چهارقلای وزیرآباد» چند متر زمین میخرند. روی آن خانهیی آباد میکنند و آماده میشوند برای کوچکشی. عصاب غلاممحمد به خاطر این کار خراب میشود و داد میزند، من اجازه نمیدهم کسی از خانهی من کوچ کند. اشک از چشمان همسر غلاممحمد و همسایه از خانهی غلاممحمد همزمان کوچ میکنند.
غلاممحمد برای بازیابی آرامش عصابش آن خانه را به فروش میرساند. با پول آن خانهی دیگری در محلهی کلولهپشته میخرد. حالا هرچند دو خانواده در دو نقطهی شهر مستقر شدهاند، اما دردها و خوشیها همچنان در یک نقطه جوش میخورند؛ در دلها. غلاممحمد هر از گاهی با جیبهای پر از کشمش و نخود میآید به چهارقلا و تا دلش میخواهد، در خانهی برادرش بیتوته میکند.
کابل و جنگ
معصومه چهار سال پس از ازدواج در سال 1356 نخستین دخترش را به دنیا میآورد. زمان میگذرد و بهمنعلی در همان سال به عسکری میرود. زمان میگذرد و به تاریخ 7 ثور 1357 دوباره کودتا میشود. این بار «نورمحمد ترهکی» به عنوان اولین رییسجمهور کمونیستی افغانستان زمام امور کشور را به عهده میگیرد. او اعلام میکند تمام مردان که کمتر از 35 سال سن دارند، الزاما باید جذب ارتش شوند. بهمن و برادرانش همه کمتر از 35 سال سن دارند.
ترهکی حرفهای جالبتر از این نیز دارد: «کار به اندازهی توان، مزد به اندازهی نیاز، مالکیت خصوصی بیمعنا، زمینها و پولها و داراییها از آن همه، مخالفت هم ممنوع!» حرفهایی که بوی انقلاب کمونستی میدهد، اما انقلاب او و رفقایش از سوی جامعه «حذف و نابودی» تفسیر میشود؛ تلاشی و بگیر بکُش و گریز و ببند آغاز میشود. بهمن و برادرانش به هزارهجات میگریزند. رنج، بیم، عذاب و معصومه در کابل میمانند. گاهی نصف شب، گاهی وسط روز خانهی معصومه قفل محاصره میشود و سربازان هجوم میآورند به داخل خانه. این بازی تکراری تمام نمیشود.
زمان میگذرد و بهمن و برادرش پس از پنج ماه قاچاقی به کابل میآیند. پنهانی وارد خانه میشوند. هنوز یک گیلاس چای ننوشیدهاند که بازی تکرار میشود؛ سربازان چون مور و ملخ میریزند.
در این لحظه هوش معصومه که از روزگار کودکی تا کنون بدون استفاده مانده است، به فعلیت در میآید: فوری دختری 16 روزهاش را از قنداق میکشد، لوچ و وارد صحنه میکند. کودک بهترین نقش تاریخ سینما را بازی میکند؛ چنان چیغ میزند که انگار تازه به دنیا آمده است. مادرش هم نقش زنی را بازی میکند که تازه زایمان کرده است؛ فریاد میکشد کسی داخل نیاید، زنی در حال زایمان است. بهمن و برادرش این دیالوگ را از داخل یک الماری تنگ میشنوند.
سربازان خانه را ترک میکنند. بهمن و برادرش نجات پیدا کرده است اما آرامش نه، ناقرارتر از پیش دو باره راهی بهسود میشوند. در آنجا نیز از آرامش خبری نیست. مجبور میشود به ایران بگریزد. پس از شش ماه زندگی در ایران، قاچاقی به وطنش برمیگردد. وطنی که برای زندگی جایی ست مثل یک چاه عمیق و بهمن از درون چاه به آزادی میرسد. چطور؟ وقتی به چنگ آنها میافتد، فیالبداهه میگوید: من میکانیکم، در جریان کار در چاه ورکشاپ افتادهام، کمرم آسیب دیده است و به درد سربازی نمیخورم. او را به شفاخانه انتقال میدهند. معاینه ثابت میکند که کمرش اندکی مشکل دارد و برایش تصدیقنامهی «بیکمری» میدهد.
زمان 18 ماه گذشته است. در این مدت رویایی کمونیزم مثل حبابی داخل کلهی ترهکی چرخ میخورد، چرخ میخورد تا ناگهان میترکد. به تاریخ 18 میزان سال 1358 رادیو کابل، خبر این ترکیدن را اعلام میکند و کلهی حفیظاللهامین چون سمارقی از درون یقهی قدرت بالا میآید.
گذر زمان شتاب میگیرد و پس از صد روز حکومت امین، در 6 جدی سال 1358 جنگندههای هوایی شوروی یکی پس از دیگری در فرودگاهای نظامی افغانستان به زمین مینشیند. شورویها دو چیز با خود آوردهاند؛ زهر و ودکا. آنان در اولین شب ورود به کابل حفیظالله امین را مسموم و ببرک کارمل را مست میکند، آنقدر مست که پس از آن هرگاه «افغان نوین وطنپرست» میگوید، بخار غلیظی از دهانش بیرون میزند که تا یک متر هوا را مرطوب میکند.
آتش جنگی ده سالهیی در افغانستان شعلهور میشود که بیش از یک میلیون کشته و نزدیک به پنج میلیون مهاجر و آواره بر جای میگذارد. این جنگ اما تیغ دو دمی است که شوروی را نیز تهدید میکند. ارتش سرخ شوری در «تلهی خرس» گیر ماندهاند. افغانستان میدان درگیری اختلاف دو ایدیولوژی (کمونیزم و لیبرالیزم) شده است. افغانستان تنور داغ چنددهه جنگ سرد دو قطب جهان شده است؛ تنوری که عربستان و پاکستان و هند و چین و ایران در آن نانهای گرمی میپزند.
زمان آن قدر سرعت گرفته است که دیگر نمیشود، روز را از شب و بهار را از پاییز باز شناخت. فصل، فصل خون است و زمانه آبستن تحول. معصومه پشت به پشت آنقدر وضع حمل کرده است که حالا مادر نه فرزند است. بهمن آنقدر تصدیقنامهی بیکمریاش را نشان این و آن داده که کاغذ بدبخت از دهجا شاریده است. سالمندان خانواده به نوبت خرقه خالی کرده و رفتهاند. ببرک کارمل خلع قدرت و دکتر نجیب صاحب قدرت شده است. ده سال گذشته است.
حالا دیگر چیزی نیست جز قلع و قمع و هرج و مرج. اندامهای پارهپاره با توطیه و تفتین خودی و بیگانه به جان هم افتادهاند و بر جغرافیا و تاریخشان چلیپا میکشند. هیچ کس برای هیچ کس حق زندگی قایل نیست و مقولاتی چون نظم و قانون از قاموس گفتار و رفتار مردم رخت بر بسته است. پشت هر پشته شحنهیی و پشت هر صخره امیر خودخواندهیی، کوس استقلال مینوازد. از بطن یک دولت، دهها خرده دولت مینیاتوری و پوشالی به دنیا آمدهاند.
حالا دیگر کابل جایی است که بهمن و معصومه هر قدر بر حافظهیشان فشار میآورند، از حسرت و ماتم فراتر نمیرود. هر دو به یاد میآورند که آسمان کابل را ابرهای سیاه پوشانده بود؛ ابرهای باروت. از آسمان باران میبارید؛ باران گلوله. پیوسته رعد و برق بود؛ رعد انفجار و برق آتش: «صدای انفجار به قدری شدید بود که فکر میکردی راکت درون مغز آدم منفجر میشود و این صدا تا مدتها و تا حالا در گوش ما میپیچد.»
بهمن یک کانتینر را در زمین خانهاش گور کرده است. اطراف آن را با بوجیهای ریگ پوشانده است. همین که رعد و برق میشود و باران میگیرد، همه به درون کانتینر میخزند. دو ساعت، سه ساعت و گاهی یک روز کامل در آن جا میمانند. در بیرون آدمها به صورت جنونآمیزی شلیک میکنند. مرمیها از روی خانهها مثل وزوز زنبور حجم فضا را میشکافند. آنقدر این وضعیت تکرار شده است که تبدیل به یک امر روزمره و بخش از زندگی شده است و زندگی بدون عروسی ادامه پیدا نمیکند.
بستگان معصومه جشن عروسی برپا کردهاند. معصومه با کودک دو سالهاش از چهارقلای وزیرآباد به محلهی دهقابل به عروسی میآید. به افتخار آمدن معصومه، در یک روز سه صد راکت از پغمان به سوی شهر شلیک میشوند؛ شلیکهای که از سر هر کوه و از داخل هر کوچه جواب داده میشود. یک هفته میگذرد و جنگ حزب به حزب، تنظیم به تنظیم، قوم به قوم، محله به محله، کوچه به کوچه و خانه به خانه در گرفته است. معصومه در این یک هفته مهمان خانهی کاکایش در ده قابل است. در این یک هفته دهها جنازه را به چشم سر میبیند که به مسجد محل آورده میشوند. چهار نفر از آنها از بستگان نزدیک خودش هستند.
بهمن در این یک هفته داخل کانتینر زیر زمین خانهاش در چهارقلا است. جایش امن است اما نمیتواند بخوابد، نمیتواند بنوشد و بیاشامد، نمیتواند آرام داشته باشد، به همسرش میاندیشد و با خود عهد میبندد که اگر زن و فرزندم را سالم دیدم، فوری کابل را ترک کنم. کابل دیگر جای آدم نیست. با این تصمیم به سوی ده قابل به راه میافتد: «بیا هر چه که شد!»
با دیدن زن و بچهاش از خوشی میخواهد به هوا بپرد. فوری با کرایهی دهچندان بیشتر، یک تکسی میگیرد و از میان باران گلوله به خانه میرود. فردا کوچ مختصرش را پشت یک موتر چکله بار میزند و با یک زن و نُه فرزندش به سمت شمال کشور حرکت میکنند. هزاران باشندهی کابل مثل او به سوی شمال در حال کوچند. بزرگترین شاهراه کشور را ترافیک سنگینی بند انداخته است. یک روز طول میکشد تا از تونل 15 دقیقهیی سالنگ عبور کنند. پس از سه شبانهروز به مزار شریف میرسند. سال 1371 ه. ش است. مزار نسبتا آرام اما شلوغ از حضور بیشمار پناهندگان پایتخت است.
مزار شریف و طالبان
در همان روزهای اول ورود به مزار، بهمن با دستمزد خوبی در شرکت کامگار استخدام میشود. چون میکانیک با تجربهیی است و کارش را درست انجام میدهد، خیلی زود به تاشکند، پایتخت ازبکستان اعزام میشود تا کارهای آن شرکت را در آن شهر سامان دهد.
سال بعد معصومه بر خلاف میل همسرش در «کارته آریانا» یک نمرهزمین میخرد. بهمن از آن جهت مخالف خرید زمین در مزار است که زیادی امیدوار است. او گمان میکند که پس از چند وقت آبها از آسیاب میافتد و آنها میتواند دوباره به کابل برگردند. وقتی یک سال بعد از تاشکند به مزار میآید و میبیند که معصومه خانه را آباد کرده است، تازه میفهمد که خیال بازگشت به کابل تا چه اندازه واهی بوده است، چون خانهی نوساختشان آنقدر از مهاجران گریخته از کابل پر شده است که جا برای بهمن نه، برای سوزن باقی نمانده است.
آنها شش سال در مزار زندگی میکنند. در این سالها سه فرزند دیگر نیز به دنیا میآورند. فرزندان بزرگتر درس میخوانند. فاطمه، دختر دومی زبان انگلیسی فرا میگیرد. دست خانواده به لحاظ اقتصادی نسبتا باز است. بهمن چون فصول سال از تاشکند میآید و میرود. شیرینی زندگی با هراس مرگ در هم آمیخته است، چون شبی نیست که صدای گلوله در آن صفیر نکشد، شبی نیست که صدای توپ شنیده نشود، شبی به صبح نمیرسد، مگر این که صبح، خبر سرخ یک ترور همزمان با نور طلایی آفتاب در شهر پخش شود.
در بهار سال 1374 یک روز که نور طلایی آفتاب بر همهجا پخش است، معصومه و فرزندانش وسط حویلی خانه لباسی میشویند. ناگهان صدای عجیبی میشنوند؛ یک سرگلولهی راکت بر جویچهی وسط حویلی میخورد و چون ماهییی در ساحل لحظاتی به دورش میپیچد، بیتابی میکند و در نهایت آرام میگیرد. قلب معصومه اما چون گنجشگی خودش را به چپ و راست میکوبد و وارخطا بچههایش را به زیرزمین خانه میبرد.
یک ساعت، دو ساعت… آفتاب همچنان در وسط دشت آسمان میدرخشد، اما نه بر معصومه و فرزندانش؛ آنان بیش از دو ساعت است که در زیرزمین نمور خانه منتظر صدای انفجار است. ناگهان کسی در میزند. کسی نیست در را باز کند. شدت کوبیدن در بالا میگیرد. معصومه آرام از زیرزمین خارج میشود و میبیند گلوله چاق و سالم دراز کشیده است. پاورچینپاورچین به سوی در میرود و در را میگشاید. دختر همسایه است. تا میخواهد حرف بزند، معصومه گلوله را نشانش میدهد. دختر چیغی بلندی میکشد و ضعف میکند. لحظات بعد مردان همسایه جمع میشوند و گلوله را مثل یک اژدهای خفته روی کراچی بار و از خانه خارج میکند.
دو سال بعد از آن روز، در ماه ثور 1376، جنگجویان ابدی طالبان، همراه با جنرال عبدالملک، وارد مزار میشوند. به محض ورود شروع میکنند به کشتار و سر بریدن. تبلغات آنقدر به نفع طالبان داغ است که وحشت چون باد شهر را در نوردیده است و مردم چون بید بر خود میلرزند. دختران و پسران معصومه پا به فرار میگذارند، خود معصومه اما دیر میجنبد. وقتی ساعت 9 شب با کودک شیرخوارش در مسجدی واقع در یولمرب میرسد، جایی در مسجد باقی نمانده است. تنها کنار زنی که دچار فروپاشی عصبی شده است، به مساحت چند وجب زمین خالی است. معصومه آن شب را در همان چند وجب به صبح میرساند و حالا به یاد میآورد که آن زن وسط مردم جزعوفزع راه انداخته بود، لباسهایش را میدرید، گیسوهایش را میکشید، به صورتش چنگ میانداخت، غش میکرد، به هوش میآمد و آنقدر کارهای عجیب و غریب که در اوج اوج اوج دمتنگی و بدبختی مردم را به خنده انداخته بود: «او تمام مردان خانوادهاش را از دست داده بود.»
صبح آن شب همه به تنگی موسوم به «آبلی» میگریزند. پس از یک هفته ناگهان صدای فیر گوش آسمان را کر میکند. این فیرها اما شادیانه است. شادیانهیی پیروزی مقاومتی که از محلهی سیدآباد آغاز شده بود، جنرال ملک و سپاهش نیز با آن همراه شده بودند و به روی طالبان آتش گشوده بودند. سرانجام طالبان شکست خورده بودند، گلوله خورده بودند و وسط کوچهها دراز کشیده بودند؛ یک جنایت جنگی به نفع طالبان اتفاق افتاده بود. آنها برای جبران این شکست چند ماه بعد ـ در اسد 1376 ـ بار دیگر به شهر هجوم میآورند و با کشتار وسیع در سطح شهر و قتل عام مردم «قزلآباد» بار دیگر شکست میخورند.
اما درست یک سال بعد، مزار شریف را تسخیر میکنند. این بار به محض ورود شروع میکنند به کشتار و قتل عام، به خصوص قتل عام قوم هزاره. بعدها پروژههای حقیقتیاب گزارش دادهاند که طالبان در ماه اسد 1377، در اولین هفتهی ورودشان به مزار بیش از 5000 هزار زن و مرد و کودک و سالمند را به قتل رساندهاند. چهار نفر از این پنج هزار از بستگان بهمن است. بهمن در این حمله در خانه است. در پستوی خانه و از درز دیوار به بیرون نگاه میکند. چهار روز از تسخیر طالبان گذشته است، در شهر غوغا است، اما دیدرس او، خلوتتر از شهر ارواح است. او از تیرکش خانه میبیند که یک پرچم سفید بالای بام، در باد پیچ و تاب میخورد و سعی میکند نوشتهی روی آن را بخواند اما نمیتواند، چون هیچ چیزی روی آن نوشته نشده است.
در این چهار روز هرکسی که زنده مانده است، زندگی را باور نمیکند، یا خیال میکند مرده است یا گمان میکند که خواب است و کابوس میبیند. چهار روز کابوس و صبح روز چهارم زن امیرجان، پسر عمهی بهمن از دشت شور میآید. وقتی معصومه در را میگشاید، رسما باور میکند که زنده نیست و دارد کابوس میبیند. زن امیرجان وضعیت زنی را دارد که سال پیش در مسجد یولمرب دیده بود با این تفاوت که این کمی خونسرد است و با خونسردی میگوید: «سگها جنازهها را پارهپاره کردهاند.»
او نمیگوید که چهار روز پیش طالبان آمدند، شوهرم امیرجان 50 ساله، پسرم علیجان 22 ساله، برادرم بشیر 25 ساله و پسرکاکای شوهرم، قربان 31 ساله را از خانه بیرون کشیدند. او نمیگوید که من، خشویم، دو خواهرشوهرم و هردو دختر خوردسالم، نیکبخت و تاجور (مستعار) آنجا بودیم و تماشا میکردیم. او نمیگوید که طالبان چهار مرد را کنار دهانهی چاه، ردیف کردند، تفنگ را به دست امیرجان دادند و از او خواستند که پسرش علیجان را بکشد. او نمیگوید امیرجان این کار را نتوانست و یک طالب فوری علیجان را سوراخسوراخ کرد و علیجان افتاد روی زمین و خون راه افتاد و ما تماشا میکردیم و علی دست و پا میزد و طالبان بر سر شوهرم داد زد که بندازش در چاه و پدر پسر را در حال که شور میخورد به چاه انداخت. او نمیگوید که بعد سه مرد دیگر را از حویلی خارج کردند، در باز بود، ما تماشا میکردیم و رگبار شد و ما تماشا میکردیم، سه مرد به زمین افتادند و ما تماشا میکردیم و طالبان نول تفنگ را به سمت ما گرفتند و به پشتو گفتند و به فارسی گفتند صدایتان را بکشید مردارتان میکنیم. او نمیگوید که ما همان کار را کردیم، صدایمان را نکشیدیم، سه شبانهروز صدایمان را نکشیدیم، اما سگها و تفنگها سه شبانهروز است که غوغا میکنند. زن هیچ یک از این چیزها را قصه نمیکند؛ او با کرختی تمام به چشمان معصومه و بهمن خیره میشود و میگوید: «سگها جنازهها را پارهپاره کردهاند. سگها تا صبح میجفند، ما چکار کنیم؟»
مو به تن هیچ کس سیخ نمیشود، چون همه گمان میکنند در درون یک کابوس بهسر میبرند و معصومه در عالم کابوس نمیتواند همدلی کند، چون احتمال دارد شبحهای طالب این زن را تعقیب کرده باشد، احتمال دارد بهمن نیز طعمهی سگها شود. به همین خاطر به زن میرجان میگوید نمیشود برای جنازهها کاری کرد، اما تو برو و زنان دیگر را گرفته بیا اینجا. زن امیرجان برمیگردد و با دیگر زنان خانه روی جنازهها خاک میاندازند و هریک، یک سر و دوگوش و صد سودا و هزار اندوه به خانهی معصومه میآیند.
شهر به صورت کل در اختیار طالبان است. ملا عبدالمنان نیازی، والی طالبان در بلخ اعلامیه داده است که کشتن شیعهها ثواب دارد و بهمن شیعه است و این شیعه یک ماه است در پستوی خانه است. از دهبار تلاشی جان سالم به در برده است. ریشش دراز آمده است. ویزهی ازبکستان دارد، ولی بندر حیرتان در دست طالبان است. جان به لب شده است. یک روز لنگی بزرگی بر سر میبندد و میرود پیش سفارت ترکمنستان، درخواست ویزهی ترانزیت میکند. کارمند سفارت برایش میگوید باید باپاهای خود به غار اژدها بروی: «باید از ملا عبدالمنان نیازی نامه داشته باشی!»
بهمنِ جان به لب رسیده چارهیی ندارد. وصیتنامه و عریضهاش را همزمان مینویسد. اولی را به معصومه میدهد و دومی را به دفتر طالبان میبرد. در دفتر طالبان میبیند که دست و پای بیست نفر ویزهطلب را بستهاند و زیر زینه قید کردهاند، اما بهمن از روی همان زینهها به بالا رهنمایی میشود. در بالا ملایی پاسپورت وی را وارسی و امضا میکند. از آنجا میرود به سفارت ترکمنستان، از آنجا به بندر آقینه در ولایت فاریاب و وارد ترکمنستان میشود. در شهر شاهجوی ترکمنستان باور میکند زنده است و بیدار است با آنکه ساعت دوازدهی شب است.
کسی برایش میگوید با این قیافه در ازبکستان بندی میشوی، چون ازبکستان از طالبان متنفر است و این حرف را زمانی میشنود که قرار است موتر ازبکستان تا لحظات دیگر حرکت کند، پس باید غم ریشش را بخورد. ریشش را با یک پل یکبار مصرف در تاریکی شب خشک کل میکند. پل، تاریکی و خشکی باعث میشود نصف پوست صورتش را نیز بتراشد. فردایش با همان صورت وارد تاشکند میشود. در تاشکند سازمان ملل متحد و خبرنگاران به سراغش میآید: «چرا و چگونه از مزار خارج شدی؟» قبل از جواب متوجه میشود که ترجمان ملل متحد یک اوغان است. چون خانوادهاش هنوز در مزار است، نه تنها نمیگوید که جانم در خطر نبود، بلکه میگوید نه، من تفریح آمدم، برای کار آمدهام، مزار امن و امان بود، حکومت اسلامی برقرار شده بود. مسلمانان خدا شاد و آزاد زندگی میکردند، در حالی که در مزار تنها سگهای خدا شاد و آزاد بودند و جنازههای مسلمانان خدا را تا استخوان خورده بودند.
حالا که بهمن جولش را از آب کشیده است، معصومه به دشت شور میرود تا جنازهها را به خاک بسپارند. میبیند که سگها و مرغها خاکها را پس زدهاند و سه تا اسکلیت انگار سالهاست که مردهاند و سالهاست که دردمردن و عذاب جانکندن را فراموش کردهاند.
برای دفن آنها باید اول اجازه بگیرند و معصومه برای اجازه، اول کلمهاش را میخواند، بعد برقعاش را بر سر میکند و همراه با زن امیرجان به ریاست شاروالی طالبان واقع در جنب روضه میروند. اجازهنامه مهر میشود و هدایت داده میشود، مراسم تدفین باید سه روز بعد و با حضور طالبان برگزار شود. سه روز بعد چند نفر جوالی را استخدام میکند تا وسط همان حویلی در دشتشور سه تا قبر حفر کنند، اما وقتی با قبرکنان به محل میرسند، اثری از اجساد نیست و تا هنوز معلوم نیست که آنها را کی و به کجا برده است؟
چند روز بعدش، یک زن با دوازده فرزندش مزار را به مقصد کابل ترک میکنند و کابل را به مقصد پاکستان و پاکستان را به مقصد ایران و ایران را به مقصد ترکمنستان و سر انجام پس از پنج ماه سفر به تاشکند میرسند. چیزهایی که معصومه بهعنوان سوغاتی با خود به تاشکند برده است، این هاست: هزار و یک داستان تلخِ زهر و یک کتاب کوچک «روسی در سفر» که از ایران خریده است.
تاشکند، تورنتو و آوارگی
آنان هشت سال در تاشکند زندگی میکنند. از سال 1998 تا سال 2006 میلادی. در سال اول همه از روی کتاب حرف میزنند. با مردم کتابی حرف میزنند، با نانوا کتابی حرف میزنند، با رانندهی تاکسی کتابی حرف میزنند و برای کارمندان سازمان ملل از روی همان کتاب، قصه میگویند، اما هر قدر بهتر قصه میگویند، کارمندان سازمان ملل در خواست پناهندگیشان را جدی تر رد میکنند.
زمان میگذرد و در سال چهارم زندگی در تاشکند، آمریکا به افغانستان حمله میکنند، آمریکا اما تلهی خرسی که شوروی در آن گیرمانده بود را به یاد دارند، به همین خاطر طیارههای جنگیاش چون علامت جمع بر فراز آسمان افغانستان ناگهان پیدا میشود و بمبهایش را میریزند و دُم به تله نمیدهند تا اینکه طالبان و القاعده شکست میخورند و پس از سه دهه، نسیم زندگی در این سرزمین شروع به وزیدن میکند.
در سال پنجم زندگی در تاشکند، فاطمه دختر دوم خانواده، یک آموزشگاه زبان انگلیسی تاسیس میکند. چون کسی در ازبکستان انگلیسی یاد ندارد، آموزشگاهش رونق میگیرد. چند سال بعد فاطمه به عنوان مترجم در دفتر سازمان ملل استخدام میشود. با استخدام فاطمه پروندهی درخواست پناهندگی آنها به جریان میافتد. در سال 2006 وقتی به کانادا پرواز میکنند، همه دو زبان روسی و ازبیکی را بلبل شدهاند.
در کانادا اما از نو لال میشوند. بهمن وقتی ورکشاپ موترسازیاش را افتتاح میکند، به یاد روزهایی میافتد که تازه به تاشکند رفته بود؛ روزهایی که زبان موترها را میفهیمد اما زبان آدمها را نه. حالا که دوازده سال از ورود آنها به کانادا میگذرد، زندگیشان تازه پا گرفته است. تمام فرزندانشان از دانشگاههای مختلف و رشتههای گوناگون فارغ شدهاند و کار میکنند. جز یک دختر و دو پسر، دیگران همه ازدواج کردهاند و هر یک سرگرم زندگی خود است، اما زندگی بهمن و معصومه در شهر سرد تورنتو، حرارت چندانی ندارد. به همین خاطر چون گلهای آفتابپرستی هستند که قبلهیشان کابل است.
کابل و اندوه بیپایان
آنان حداقل هر دو سال یکبار در کابل آفتابی میشوند. هربار که به کابل میآیند، به چند جا حتمی سر میزنند؛ اول به کلولهپشته، به خانهی غلاممحمد. این بار اما به آنجا نرفته است. چون غلاممحمد ده سال پیش به رحمت خدا رفته است. شش سال پیش وقتی هر دو به خانهاش رفته بودند، این جمله را کمپیر غلاممحمد بر زبان جاری کرده است: «به رحمت خدا رفته است.» چهار سال پیش وقتی بهمن تنهایی به دیدن همسر غلاممحمد میرود، نیمساعت پیش خانه در میزند و پا به پا میشود اما کسی در را نمیگشاید. سرانجام مرد همسایه میبراید و میگوید، چه خبر است؟ نمیفهمی که کسی در این خانه زندگی نمیکند؟ بهمن میگوید، ننهام در این خانه زندگی میکند و آن مرد میگوید، ننهات مرده است. پلاستیک پر از میوه از دستان بهمن سُر میخورد روی کفشهایش.
دومین جایی که آنها با هربار آمدن به کابل به آنجا سر میزند، قلعهشاده است؛ به خانهی بیوهی امیرجان. هرچند حالا دیگر بیوه نیست، چون مرده است، فقط دخترانش نیکبخت و تاجور زندهاند، ولی نه زندهی کامل، چون هوششان سر جایشان نیست؛ هوششان را سالها پیش در حویلییی واقع در دشت شور مزار گم کردهاند، تنها آنقدر از هوششان باقی مانده است که با کرختی به معصومه قصه کردهاند؛ سه سال پیش، برادرم را از آن چاه بیرون و دفن کردیم. فقط لباسهایش که پارشوتی بوده و 206 قطعه استخوانش که بند از بند جدا شده بودند را بیرون آورده دفن کردیم.
سومین جایی که آنها حتمی به آن سر میزند، چهارقلعهی وزیرآباد است؛ خانهیی که یک کانتینر ذخیم در وسطش زیر زمین گور شده است. آن خانه هنوز از آن خودشان است و اقوامشان در آن زندگی میکنند.
چهارمین جای که آنها حتمی به آن سر میزنند، قبرستانهاست، به قبرستانها میروند و برای شادی روح اموات شان، کسانی که با آنها در یک زمان میزیستند دعا میخوانند.
حاجی بهمن مسافر و معصومه حسینی هرچند کابل را بسیار دوست دارند، اما از دیگردیسی عمیق اجتماعی و فرهنگی که در طی سالهای نبود آنان در این شهر اتفاق افتاده است، سخت ناراض اند، آنان میگویند: «کابل دیگر کابل قدیم نیست، در قدیم خوبی بود، مهربانیت بود ولی حالا کس به قصهی کس نیست.» من معنای این حرف آنها را خوب میفهمم، چون پنج سال است که در لایههای زیرین پوست این شهر زندگی میکنم. آنها راست میگویند. ارزش آدمی در کابل به اندازهی بهرهیی است که میتواند به دیگران بدهد. ارزش آدمی در کابل برای شاگرد کاستر، پنج روپیه و برای کفاش سر کوچه یک جفت کفش است. معنای آدمی در کابل برای تلویزیونها یک عدد و در رستورانتها یک خوراکقابلیست. اهمیت آدمی در کابل برای حکومت و پارلمان یک رای، برای رهبران یک شئ و برای روزنامهنگار چیزی جز یک سوژه و یک قصه نیست.