به نظر میرسد که بیآنکه جسارت اعتراف به این امر را داشته باشیم که مواجههی ما با رخدادها و مسایل اجتماعی بیشتر از آنکه عقلانی و مبتنی بر خرد سنجشگرانه باشد، احساسی و عقدهبنیاد است، در عمل رفتارمان بهگونهیی است که عیناً این ادعا را تأیید میکند؛ گویا خود بر این نقیصه در زندگی اجتماعیمان پی بردهایم. اینجا نیاز نیست مورد مشخصی را بهعنوان نمونه ذکر کنیم. فقط کافی است به این بیندیشیم که در همین چند سال پسین، هرازگاهی که حرکتهای اجتماعی و مبارزات مدنییی که حجم عظیمی از عوام یا شهروندان بهمعنای واقعی نگران سرنوشتشان در پس آنها قرار داشتند، در جامعه قد برافراشتهاند، با چگونه رفتار و برخوردی از سوی جمع بهاصطلاح نخبه و چیزدان جامعه مواجه شدهاند. مایلم بر این نکته تأکید ورزم که برای من، هر حرکت یا کنش جمعی (حتا نه الزاماً مدنی)، تلاشی است در جهت پیریزی ساختاری تازه در برابر کلانساختار حاکم با مبارزه علیه مسایل و موضوعاتی که این کلانساختار ماهیت خود را بهواسطهی آن بر جامعه آشکار و حاکم میسازد. بهعبارت دیگر: کنشهای افراطی یک ساختار فکری یا فرهنگی بهمنظور بسط و استمرار سلطهی آن ساختار، بالاجبار در موقعیتی، به شکلگیری نیرویی میانجامد که در برابر این کنش و تبعات آن میایستد و بهنحوی، نقش یک ضدساختار را بازی میکند. مصداق این سخن را ما دستکم در دو سال اخیر در حوزهی اجتماعی کشور، به تکرار مشاهده کردهایم، و حرکتی که در قالب «جنبش روشنایی» شکل گرفت، یکی از تازهترین آنهاست. از این است که میگویم قرار گرفتن در سمت حمایت از این حرکتها، سهم بیشتری از عقلانیت اجتماعی معطوف به تغییر دارد تا ایستادن در برابر آن و تحکیم موضع کلانساختار کمرشکن کهنه که پیدایش حرکات نوین، یکی از برآیندهای ناگزیر سلطهی بیرویهی آن بر اجتماع است. حالا بحث اینکه چگونه بدانیم که حرکات نوینی که از دل سلطهی ناروای ساختار حاکم برآمده و بر ضد آن عمل میکنند، به پایهریزی وضعیتی تازه و ترجیحا بهتر میانجامند، و یا دستکم رسیدن به باوری یقینی به اینکه نتایج و تبعات این حرکات موجب پدید آمدن ساختار یا رویهیی نامناسبتر از ساختار قبلی و حاکم نمیشود، نه زیاد روشن است و نه هم در گام نخست، میتوان پسمنظری خیلی عقلانی و بخردانه برای آن تراشید. دمدستترین نشانهیی که میتوان از آن بهمثابهی تقویتکنندهی این باور استفاده کرد که نیروها و حرکات نوین اجتماعی، اکثراً نمیتوانند کارکرد قهقرایی داشته باشند و طوری عمل کنند که اجتماع را حتا به وضعیت ماقبل حاکمیت ساختار موجود برگردانند، این است که اندیشه و عقلانیت همیشه تاریخمند عمل میکند، و از اینرو، بهسادگی اجازهی برگشت به عقب را به نیروهای تازهتشکیل نمیدهد. یعنی طبیعت سیال تمامی حرکتها و نیروها و کنشهای اجتماعی در گذر تاریخ این است که سهم آنها از نیروی عقل و اندیشه، علیالقاعده نسبت به حرکتها و کنشهای پیشین بیشتر است.
نکتهی روشن و قابل درک اما این است که، موفقیت و حقانیت، الزاماً رابطهیی مستقیم با همدیگر ندارند. یعنی معنای اجتنابناپذیر فراز آمدن یکی، تثبیت موضع دیگری نیست. در حرکتها و جنبشهای اجتماعی که مشارکت انسانهای مختلف و متفاوت از لحاظ نیت و عقلانیت در صفوف آنها قابل تصور و درکشدنی است، نمیتوان به صرف اینکه آن پیامد و نتیجهی قابل انتظار بر حرکت مورد نظر مترتب نبوده، رأی و حکم بر ناعقلانی و نابخردانه بودن کلیت آن حرکت داد. و از قضا، با نگاه از منظری دیگر، میتوان به نتیجهی متفاوتی هم دست یافت؛ اینکه: ساختار موجود و از قبل تثبیت و تحکیمشده، هنوز از آن مقدار ثبات و استحکامی برخوردار است که اجازه نمیدهد کنشهای مخالف نوپا، به آسانی موجب تغییر و تفاوت در آن شود. این نتیجهگیری، یک توصیهی هوشیارباش هم با خودش دارد: برای ایجاد تغییر در ساختار حاکم، به مبارزهیی بیشتر و همهشمولتر از آن نیاز است که بر حرکت یا کنشی که اکنون گویا شکست آن مبرز گردیده، هزینه شده بوده است. بدینمفهوم که، عدم دستیابی کنشی به داعیهیی که این کنش با عطف به آن شکل گرفته، قبل از اینکه بهمعنای شکست قطعی کنش، دسترسناپذیری داعیه و یا ناممکن بودن ایجاد شکاف و تغییر در ساختار بهظاهر صلب و ثابت حاکم باشد، گاهی و اغلب بیانگر این امر است که کنش نوپای مورد نظر، در رویارویی خود با وضعیت غالب، دچار سادهانگاری و یا هم خطای روشی شده است. معنای سادهانگاری این است که این کنش، در جریان مواجهه، بیشتر از آنکه واقعیت امر باشد، بر نیرو و توان خود تکیه و اعتماد داشته و این باعث خلق اعتماد کاذب و جهیدنهای بیمورد در فرایند گردیده، و یا میزان توان و نیروی مقاومت در برابر خود را کمتر از حد واقعش در نظر گرفته. اما خطای روشی در حرکتی اجتماعی را نمیتوان جز این دانست که این حرکت، محاسبهی دقیقی از داعیه، حجم و قلمرو آن و چگونه دستیافتن به آن داعیه نداشته و در یک کلام، این سه مورد را در فرایند کنشورزی، مورد توجه قرار نداده است: حقداشتن، سودجُستن و اندازهنگهداشتن. مشهور است که میگویند تئوریزه کردن این سه مورد، یکی از رهیافتهایی است که مائوتسه دون در طی آن راهپیمایی بزرگ 1935 و 1936 و آن تلفات عظیم، به آن رسیده بوده؛ اما استفادهیی که اینک در وضعیت مدنی و بیزار از برخوردهای خشن اجتماعی میتوان از آن کرد، این است: هر حرکت و جریان اجتماعی، داعیهی خود را همچون یک مهره، با چونان سراسربینی و دقتی باید زیر نظر داشته باشد که نهفقط در فرایند مبارزه آن را گم و یا خلط نکند، بلکه بهنیکی بداند که در شرایط مختلف و متفاوت، چه راههایی را برای به چنگ آوردن آن باید طی کرد. قدر مسلم اما این است که حتا در شرایط شکست و ناکامی، نمیتوان بر ناحقانیت و یا ناموضوعیت داعیه در ماهیت آن حکم کرد. از خطا در روش، نمیتوان ناحقانیت و حقیقتنداشتگی صورت مسأله را نتیجه گرفت، همچنان که معنای دستیافتن به هدف، همیشه خبر از حقانیت آن هدف نمیدهد. هدف این یادداشت نیز تذکار همین یک نکته بود، و نیز اینکه قضاوت عجولانه بر حرکتها و جریانهای اجتماعی که زمانی که شکل میگیرند، دیگر تنها به آن صورت عینی و ظاهرش خلاصه نمیشود و در حرکتها و جریانهای احتمالی بعدی پیشاپیش ریشه میدواند و در خرد جمعی مردم جایی برای خود اختصاص میدهد، همانقدر احساساتی و آمیخته با عقده است که بستن راه و تاریک ساختن افق برای بهوجود آمدن هر نوع نقد و تأملی. رأی عاقله این است: از احساساتیگری و عقدهگشایی بپرهیز، نقد کن آنچه را که با اندیشه به آن پی بردهای.