- تقی واحدی
نگاه کشدار «ایشان» جوان آنقدر سنگینی کرد که «زرمینه» با اندکی شتاب چپلیهایش را که پیش دست او جفت شده بود، پا کرد. دُویی را که در مشت خود تیار کرده بود، طرفش پیش کرد و یکی دو قدم پستر رفت و ایستاد تا بیبیاش بوتهای خود را پوشید. پا به پای او از زیر سرتاق دروازهی صحن روضه بیرون شد که ازدحام زنان و دختران با صورتهای لُچ و چادرهای نازک، حس رهاییاش را تازه کرد. به خصوص که وزش باد خنک، گرمی آفتاب را میگرفت و هوای دلانگیزی پدید آورده بود. بیبیاش را گفت: «باز نرویم زیر همان درخت؟»
«تاجوَر» مکث کرد. هنوز چیزی بر زبان نیاورد که زرمینه خودش را ناچار دید شَلَهگی کند: «بیبیجان، تا چاشت دو ساعت مانده!»
و بند دستش را آورد برابر چشمان تاجور تا عقربههای ساعت را خوب نشان بدهد. لبخند تاجور محو شد. نگاهش را چرخاند و عصای چوبیاش را استوار گرفت گفت: «زیاد که شوق داری، بُوریم.»
آرامش منبسطی به دلش راه یافت. چادریاش را پس درون خریطهی توری ماند و گاچ ابریشمی را از دور گردنش بالا آورد، روی موهای سرش. گرچه ناچار بود همپای بیبیاش راه برود؛ اما در میان امواجی از زنان و دختران، گپهای بیمبالات و خندههای مستی را میشنید که راه را تا زیر درخت توت کوتاه نشان میداد. زرمینه برای چندمینبار نگاهی به خودش انداخت و باز عیش کرد از اینکه پنجابی تنگ فیروزهای با آن بوتهای کُریبلندش قد او را باب طبعش نشان میدهد. سوالی از زبانش برآمد که: «بیبی اگر مردا هیچ نمیبودن چه میشد؟»
و بلافاصله خندید. تبسم معنیدار بیبیاش را که دید، با لحن مؤکدی گفت: «شوخی کردم!» که تاجور گفت: «راست میگی!»
لحن تاجور طعنهآمیز بود. لاکن زرمینه نتوانست بفهمد که گپش، دل او را به کدام راه برده است. خودش هم تعجب کرد. گفت که: «کاشکی هر روز چهارشنبه میبود، که آزاد…»
که صدای تاجور بلند شد: «یِلَهگویی نکو دختر! بیا برویم اول پیش کفترا.»
دلش را مسرت گرفت از اینکه توانست ذهن او را منحرف کند؛ اما کوشید وجد ناشی از کامیابی شیطنتآلودش را پنهان کند. بیآنکه چیزی بگوید، همپای بیبیاش به خیل کبوتران سفید نزدیک شد.
«اگر مردا نمیبود؟»
این سوال از کجا به فکر او راه یافته بود؟ گنگی بیانتهای دامنهی این گپ، ذهن او را کمی گیچ کرد: «مثل بعضی سوالهای دیگری که هیچ جوابی نیافتم. مثل آنکه یکروز از خود پرسیدم که اگر آسمان نمیبود. اگر باران نمیبود. لاکن باران جواب داشت. اگر نمیبود، چشمهها خشک میشدن. علفها….»
«یک عکس دیگر هم بگیر.»
صدای دختر جوان با خندهی پیچ خورد و باقی دختران هم که دور و پیش او ایستاده بودند، روی شانههای یکدیگر خود تکیه داده بودند. لبخندهای کاملاً آشکار آنان حسرتی را در دلش برانگیخت که با بیحوصلهگی گفت: «بِتی که مه پاش بِتُم!»
لاکن تاجور هنوز گره کُنج چادرش را باز میکرد. ازدحام کبوترهای سفید را زنان و دختران حلقه کرده بودند و گندم بود که از هر سو پاشیده میشد. زرمینه دست بیبیاش را پس کشید و با شتاب گره چادرش را باز کرد و مشتی گرفت و پاشید بالای کبوترها. خندید از این چالاکیاش که صدای لرزان تاجور بلندشد: «های پدرنالَد!»
زرمینه بلندتر خندید و گفت: «بپاش که برویم زیر درخت!»
اما تاجور تا که تمام گندمهای کنج چادرش را نپاشید و دعای زیر لبش را زمزمه نکرد، روان نشد طرف درخت توت. زیر درخت توت پر بود از زنهايی که لمیده بودند؛ اما زرمینه آنقدر جای پیدا کرد که شالَک توری را هموار کند تا بیبیاش بالای آن بشیند. گفت که: «چی بخریم حالی؟»
و دو زانو روبهروی او نشست و هیچ نکوشید لبخندش را پنهان کند. بیصبرانه به بیبیاش لُق زده بود که جوابش را بگیرد و فوراً برود چیزی بخرد؛ اما مکث طولانی تاجور به خصوص که نگاه بیهدفش را به هر سو میچرخاند، زرمینه را ناقرار کرد و باعث شد که صدایش را بلند کند: «بگوی دیگه!» و بلافاصله پرسید: «شیر یخ بیارم؟»
که تاجور گفت: «خورده میتانم؟»
دستهایش را که بالای رانهای ستبرش تکیه داده بود، فشار داد و شروع کرد که درد پاهایش را تکرار کند که زرمینه برخاست از جایش و گفت: «برای تو شورنخود میارم.»
بیآنکه منتظر جواب بماند، رفت و با عیشی مرموز از پیچاپیچ زنها و دخترانی که روی چمن را پر کرده بودند، تیر شد و خودش را پهلوی کَتاره رساند. مرد شورنخودفروش در آنسوی کتاره بود ولی کراچیاش چسپیده بود به دیوار چهارباغ. زرمینه موهایش را در زیر چادرش جابهجا کرد و گفت: «کاکا دو قاب شورنخود!»
چشمش خورد به مرد جوانی که لُق زده بود به او. گرچه زود ریب داد چشمانش را، لاکن صورت استخوانی او کاملاً در ذهنش جای گرفت و حس کرد که نگاه بیشرمانهی او بر پشت و پهلویش خَلَجان میزند. لاکن همچنان پهلوی کتاره ایستاد تا صدای مرد شورنخودفروش مثل یک چیغ خسته برآمد: «همینجا میخوری یا میبری؟»
«میبرم. تا زیر آن درخت توت.»
بیستی را که پیش کرد، مرد شورنخودفروش گفت: «باقیاش باشه تا که قابها را آوردی.»
که صدای دبَل همان مرد جوان برامد: «خام نخورین توتها ره!»
لحن کناییاش ناخودآگاه جرأت عجیبی در زرمینه پدید آورد و بیکدام لکنتی جوابش را داد: «مثل شما چشمگشنه نیستیم.»
مرد با خنده گفت: «خَی دل ما جمع باشه.»
حالت مفرح گفتهاش زرمینه را قدری خجل کرد؛ و لذا بیآنکه چیزی بگوید، قابها را گرفت و رفت سوی بیبیاش. جگرجنگی با مرد جوان لذتی را در او پدید آورده بود که برایش تازهگی داشت. چند قدم که پیشتر رفت، از لابهلای زنهای دیگر نگاهی آسوده به آن مرد جوان انداخت که چشمان کنجاوش را از او کنده بود و چشمانداز باغ را میکاوید. با هیجانی مستکننده به درخت نزدیک شد که تاجور نگاه طفلانهاش به راه مانده بود. لاکن قاب را که گرفت، صدای خندهآمیزش را کش داد که: «چندی اس؟»
«قاب شش روپه.»
چادرش را که پس رفته بود، بالا آورد تا روی پیشانیاش و نشست پهلوی بیبیاش و پاهایش را دراز کرد. اول کمی مکث کرد و مردد شد که آیا کسی را سلا بزند؛ اما وقتی دید چشم هیچکدام از زنها به قاب او نمانده است، زود بر دودلیاش چیره شد و شروع کرد به خوردن که باز صورت استخوانی آن مرد جوان در ذهنش مجسم شد. مردی با چشمهای کلان پر اشتها. چشمانی که وهمناکی گنگی داشت. چهقدر تند کرده بود شورنخود را؟ با خود گفت: «کاشکی میگفتم کمتر بیاندازه مُرچش را.»
اما بیبیاش را که دید چهقدر آسوده با آن دست لرزانش قاشق را پر کرده در دهانش میگذارد، بیپروا از تندی، قابش را تا آخرین قاشق پاک کرد که تاجور با تحکمی آرام گفت: «بوریم دیگه.»
گرچه اندکی غافلگیر شد، لاکن خوب ندید که باز اصرار کند. قابها را سر به سر ماند و به آرامی همپای بیبیاش برخاست. قدمهای کند تاجور برای زرمینه فرصت میداد که چهار طرفش را چشمسیر سیل کند؛ اما همچنان که به دروازهی خروجی چهارباغ نزدیک میشد، التذاذ ناشی از رهایی در ازدحام زنها به تدریج گم شد و جایش را نوعی دلتنگی محو گرفت. زرمینه چادریاش را از توری کشید بر سرش ماند و رویش را پوشاند. از دروازه که بیرون شد، مرد جوان را دید که همچنان نزدیک کراچی شورنخودفروش ایستاده است و چشمان گرسنهاش منظرهی چهارباغ را میکاود. زرمینه با آنکه صورتش را پوشانده بود، با نوعی ملال به کراچی نزدیک شد و قابها را به مرد شورنخودفروش داد. باقی پولش را که گرفت دلشاد از اینکه مرد جوان متوجه او نشد، زود پس آمد کنار بیبیاش و همپای او رفت به ایستگاه مِلیبَس. بَس نیمهخالی ایستاده بود و زرمینه ساعتش را دید که به چاشت خیلی مانده بود. با آنکه حس ناخوشآیندی پیدا کرد، اما بدون معطلی اول خودش سوار شد و بعد از دست بیبیاش گرفت تا بالا شود. هنوز ایستاده بود که از پشت شیشهی بس، چشمانش رفت سمت چهارباغ که عظمت دلانگیز ازدحام دختران و زنان، او را در حسرتی مغموم فرو برد. چهارشنبهی آخر بود و او یک سال دراز باید انتظار میکشید تا باز بهار شود و چنین چهارشنبهیی و…1384ـ مزار شریف