مبارزه با دندان تیز زندگی؛ دختری که نظم سنتی خانواده‌اش را به‌هم‌ ریخت | ویژه‌نامه «زنان و طالبان»

مبارزه با دندان تیز زندگی؛ دختری که نظم سنتی خانواده‌اش را به‌هم‌ ریخت | ویژه‌نامه «زنان و طالبان»

بیست و شش سال پیش، به تاریخ 23 ثور سال 1371 در روستای «خم‌حافظ» در حومه‌ی فیض‌آباد، مرکز ولایت بدخشان، در یک روز دو اتفاق می‌افتد: سیل بزرگی سرازیر می‌شود و زنی وضع حمل می‌کند. این دو اتفاق دو تاثیر دیگر ‌در پی دارد: آسیاب آبی روستا را سیل می‌برد و دختری با تمام محدودیت‌ها، در جهان زندگی رها می‌شود، دختر‌ی که بعد‌ها حضورش نظم سنتی خانواده را بر هم می‌زند و نمی‌تواند اندیشه‌اش را از پیشینیانش به عاریه بگیرد.

اسم آن دختر را عطیه (هدیه‌ی از سوی خدا) انتخاب می‌کنند. شش ماه پس از تولد عطیه خانواده‌‌اش از روستای خم‌حافظ به فیض‌آباد کوچ‌کشی می‌کند. در فیض‌آباد در کوچه‌ای مستقر می‌شوند که یک سر آن به قبرستان عمومی شهر منتهی می‌شود. عطیه در همان کوچه شش ساله می‌شود و آن شش سال مصادف است با عصری که همه چیز بهای‌ خون می‌ستاند، آن‌چه که وسعت می‌یابد قبرستان‌هاست. حالا تنها چیزی که از آن شش سال به یاد عطیه می‌آید، برهان الدین ربانی، مراسم تشیع جنازه و قبرستان است: «وقتی از آن کوچه‌، جنازه‌ای را ‌به قبرستان می‌بردند، برهان الدین ربانی، جلوتر از همه راه می‌رفت.»

این خاطره اما خالی از هر نوع واکنش کودکانه است. بیشترین تحرک آن در حد «حرکت نور چراغ از درز دروازه» در تاریکی شب است که همچون نخستین رمق‌های حیات و خیزش‌های ذهن یک کودک کوتاه و دراز می‌شود. چون عطیه آن را از پشت سوراخ دروازه‌ی خانه به یاد می‌آورد. برای این‌که دیگر اتفاقات آن سال‌ها را از یاد برده، خوشحال است. می‌گوید اگر خاطره‌ی از آن سال‌ها در حافظه‌ام می‌ماند، بدون شک آزاردهنده بود. چون مادرم قصه می‌کند که چه گرسنگی‌ها و بیداری‌هایی را از سر گذرانده‌اند تا او و دیگر فرزندانش را بزرگ کرده‌اند.

او در شش سالگی به مکتب می‌رود. در اولین روز مکتب نخستین درس که فرا می‌گیرد، ترس است؛ ترس از مار. این مار اما واقعی نیست، ریسمان دراز خر همسایه است. همسایه‌ی‌ مکتب «مخفی بدخشی»، وقتی در آن سوی دیوار خرابه‌ی صنف می‌خواهد خرش را ببندد، ریسمانش را  می‌اندازد این طرف دیوار. ریسمان مثل یک مار منحنی‌منحنی حرکت می‌‌کند و تا کمر دیوار صنف آویزان می‌ماند. ناگهان سی و چند کودک شش‌ ـ هفت ساله از جا می‌جهند و چیغ می‌کشند، مار، مار!

چهار سال که عطیه در مکتب مخفی بدخشی درس می‌خواند، بازی‌های مرموزی در ماورای فیض‌آباد در جریان است؛ بازی‌های که عطیه نمی‌تواند درک کند، بازی‌گرانی که هر وقت بر سر بازی شان حرف می‌زنند، به‌گونه‌ی تأسف‌باری جدی می‌شوند و چنان بر اصول خویش پای می‌فشارند که انگار شناخت‌شان از پایان جهان نیز فراتر رفته است. بازی‌های که هزاران انسان در یک جدال و قتال بی‌پایان در آن بند مانده‌ بودند.

طالبان به سنگر احمد‌شاه مسعود در پنجشیر و تخار بند مانده بودند و هیچ وقت موفق نشدند، پای‌شان به بدخشان برسد. اما دیگر تمام خاک افغانستان، قلمرو حکومت و سلطه‌ی بی‌چون و چرای‌شان بود. قلمرو که در آن هیچ زنی اجازه ندارد، با صدای بلند حرف بزند و در انظار عمومی دیده شود.

زمان می‌گذرد و  در سال ‌1381، وقتی عطیه ده ساله می‌شود، از مکتب مخفی بدخشی به مکتب «الجهاد» می‌رود. مکتبی که به افتخار جهاد افغانستان به این نام مسما شده است. جهاد افغانستان، یک جنگ فرسایشی نیست که عطیه در آن معجزه‌آسا ده ساله شده است، عنوان پر افتخاری‌ست که تمام مردان دور و نزدیک خانواده‌ی عطیه از سهم که در آن دارند به خود می‌بالند. عطیه در باره‌ی آن ده سال و افتخارات کاکا‌ها و ماماهایش هزار جمله با من حرف زد: «بدخشان در حدود پنج سال در محاصره‌ی طالبان بود. قمیت یک سیر گندم تا به هفت لک افغانی رسیده بود. وحشتناک‌تر از آن این بود که اگر ده‌ لک هم می‌داشتی، نمی‌توانستی نیم‌ سیر گندم پیدا کنی … » هرچند او در هیچ جمله‌‌ای قبای احترام را از تن جهاد افغانستان درنیاورد ولی حرف‌هایش مرا به یاد این بیت محمد‌کاظم کاظمی انداخته بود: «‌آسیا بود ولی راه عمل را گم کرد/ آرد را چرخ زد و چرخ زد و گندم کرد.»

عطیه تمام رویدادهای که پس از رفتن او به مکتب الجهاد اتفاق می‌افتد را با تمام جزییات به یاد می‌آورد. در همان سال مادرش چهارمین دخترش را به دنیا می‌آورد. پدر عطیه برای این دخترش اسم نامتعارفی بر می‌گزیند: «مژده بهار آزادی» وجه تسمیه‌ی این اسم، حمله‌ی امریکا به افغانستان و به تبع آن سقوط امارت اسلامی و پایان محاصره‌ی چند ساله‌ی بدخشان و دیگر ولایت‌های شمال‌شرقی و آغاز فصل نوین در تاریخ معاصر افغانستان است؛ فصل کار و کوشش. به مرور پدر، کاکاها و ماماهای عطیه تفنگ بر زمین می‌گذارند و به کار و زندگی عادی مصروف می‌شوند. یک کاکای عطیه معلم مکتبی می‌شود که او در آن درس می‌خواند. خوب هم درس می‌خواند. همیشه اول نمره‌ی صنف است. در مراسم‌ها و محفل‌های که در مکتب برگزار می‌شود، فعالانه سهم می‌گیرد، مقاله می‌نویسد، سرود می‌خواند و تحسین همگان ـ به جز خانواده‌‌ای خودش ـ  را بر می‌انگیزد.

اما او هیچ وقت نمی‌فهمد که چرا خانواده‌اش در برابر درخشش استعداد او همیشه بی‌تفاوت ‌است. فهم این بی‌تفاوتی شش سال دیگر زمان می‌برد، سالی که او دانش‌آموز صنف دهم می‌شود. در این سال یک روز او به عنوان سرتیم گروه سرود مکتب، به تمرین سرودی می‌پردازد که قرار است فردا آن را در مراسمی در حضور یک هیأت بلندپایه و صدها دانش‌آموز اجرا کنند. مسئول تنظیم و تمرین سرود، کاکای عطیه، معلم ریاضی مکتب الجهاد است. وقتی تمرین تمام می‌شود و عطیه می‌خواهد به خانه برود، ناگهان در یک کوچه کاکایش  را می‌بیند. او می‌گوید: «بچیم، تا هنوز در تاریخ خانوادگی ما دختری آواز نخوانده فامیدی؟ دیگه هم پیش‌روی مه و هیچ جای دیگه آوازخوانی ماوازخوانی نمی‌کنی، فامیدی؟»

حقیقت این است که عطیه در آن زمان ‌نمی‌فهمد. هر چند خانه‌اش پر است از کتاب؛ کتاب‌های مذهبی‌ مثل ترجمه و تفسیر قرآن و عذاب قبر و عذاب دوزخ و آثار مربوط به «اخوانیزم» که پدرش و سایر مردان خوانواده به آن شدید وفادار است. او سال‌ها‌ی ‌سال آن کتاب‌ها را ورق زده است، ولی در هیچ یک از آن‌ها ننوشته‌اند که چرا او نمی‌تواند سرود بخواند. پاسخ این چرا، چیزی راحل نمی‌کند، بلکه چرا‌های بیشتری را خلق می‌کند. جواب چراهای بیشتر در هیچ کتابی نیست. طرح کردن سوالاتی از این دست که چرا خدای ادیان ابراهیمی هرگز نام زنانه نداشته است، چرا در میان صدوبیست و چهارهزار پیامبر حتا یکی هم زن نبوده است، چرا سراسر رؤسای‌جمهوری امریکا مرد اند و چرا هیچ یک از 225 شرکت غول اقتصادی جاپان توسط حتی یک زن هم اداره نمی‌شود، نه فایده دارد و نه هیچ وقت جواب قانع کننده.

سال بعد عطیه با سوال‌های بی‌جواب فروان کم‌کم از درس‌های مکتب دل‌زده می‌شود. این دل‌زدگی همزمان می‌شود با فرصتی که برای او پیش می‌آید. این فرصت، یک فرصت کاری است. او با همکاری اداره‌ی مکتب که برای او قول می‌دهد، حاضری‌اش را قید نکند، درس‌های مکتبش را رها می‌کند و جذب موسسه‌ی به نام «میدیَر» می‌شود که در روستاهای دوردست ولسوالی‌های بدخشان برای مردم خدمات حفظ‌الصحه، از قبیل تعمیر تشناب‌ و حفر چاه ارایه می‌کنند. طی یک سال و نیم که در آن موسسه کار می‌کند، هر چند از درس‌های مکتب محروم است، ولی درس‌های زیادی از زندگی یاد می‌گرد. سختی‌ها و بدبختی‌های مردم و به ویژه زنانی را از نزدیک به چشم سر می‌بیند که در کوه‌پایه‌ها با اندک‌ترین امکانات زندگی می‌کند و گاه به گونه‌ی بی‌رحمانه‌ای مورد خشونت مردان خانواده و جامعه قرار می‌گیرند.

عطیه در جمع دختران خردسال ولسوالی کوهستان ولایت بدخشان ـ سال 2012

دو سال بعد وقتی همزمان از کار و مکتب فارغ می‌شود، نمی‌تواند در آزمون سراسری کانکور در رشته‌ی دل‌خواهش، یعنی طب قبول شود. سال بعد دوباره امتحان می‌دهد و دانشجوی دانشکده‌ی زبان و ادبیات پشتو در دانشگاه بدخشان می‌شود. 

این ناکامی‌‌ها باید عطیه را بسیار ناراحت کرده باشد، اما ناراحتی اصلی او از چیز دیگری ناشی می‌شود؛ از نامهربانی اقوام و اقاربش. به عنوان مثال یک مورد از نامهربانی‌های که او از سوی بستگانش تجربه می‌کند، مربوط می‌شود به روزی که یک کاکایش به خانه‌ی‌شان می‌آید. آن روز وقتی برای او غذا می‌آورند، او لب به غذا نمی‌زند. عطیه می‌فهمد که او چرا قاشق را برداشته و با آن غذا را می‌کاود اما بر نمی‌دارد. می‌گوید: «کاکا، من برای این غذا کم زحمت نکشیده‌ام، چرا این کار را می‌کنی؟» کاکایش می‌گوید: «دزد هم کم زحمت نمی‌کشد. من نمی‌توانم دست‌مزد کار دختری را بخورم که در موسسه‌های خارجی کار می‌کند.»

عطیه همزمان با این‌که وارد دانشگاه می‌شود، به خواستگاری پسری جواب مثبت می‌دهد که پای تمام اقاربش را از خانه‌ی‌شان کوتاه می‌کند. خانواده‌ی آن پسر که  در مدت  چهارسال، بیش از صد بار به خواستگاری آمده بودند، بالاخره موفق می‌شوند جواب مثبت عطیه را بشنوند. وقتی مراسم نامزدی برگزار می‌شود، هیچ کس از بستگانش حضور ندارند. در همان مراسم، «ایجاب و قبول» نیز صورت می‌گیرد.

یک سال می‌گذرد و عطیه می‌فهمد، نامزدش کسی نیست که او بتواند تا آخر زندگی با او ادامه بدهد. شاید در این جاست که می‌فهمد؛ عشق استعاره‌ی بزرگ جهل است، تعبیر آدمی از گذر ناآگاهی اوست. می‌فهمد که فقط حضور و شناخت رابطه‌ساز است، عشق، احتمالا برای به هم رسیدن آدم‌ها ضروری بوده است. اما حقیقت آن است که عشق نیست، وجود ندارد مثل بسیار چیزها که وجود ندارد و آدمی آن را برای دل و دماغ خودش ساخته است.

یکی دو سال بارها و بارها پیش پدر و مادرش زاری می‌کند که نامزدی‌اش را به‌هم بزند. خانواده‌اش اما می‌گوید، نامزدی در خانواده‌ای ما عین ازدواج است و هیچ زنی تاکنون در خانواده‌ی ما طلاق نگرفته است. وقتی از دست‌گیری خانواده‌اش نا‌امید می‌شود، خودش اقدام می‌کند. یک سال دراز آن‌قدر پیش نامزدش عذر می‌کند و دلیل می‌آورد تا او راضی می‌شود که از هم جدا شوند، مشروط بر این‌که عطیه برای او 12 هزار دالر بپردازد. وقتی عطیه از مقداری پس‌انداز از کار و قرضه‌گرفتن از دوستانش پول را تهیه می‌کند، پسر باز هم زیر قولش می‌زند. در همین زمان دوربین عکاسی کوچک عطیه ناگهان مفقود الاثر می‌شود، اما  دو ماه بعد اثرش در فیس‌بوک‌ها ظاهر می‌شود. یک حساب کاربری مستعار تمام عکس‌های داخل آن کمره را به اشتراک می‌گذارد. این چیز باعث می‌شود، تا عطیه انگشت‌نشان مردم فیض‌آباد شود. شهری که کمتر دختری در آن سال‌ها در آن از فیس‌بوک استفاده می‌کند و هیچ دختری عکسش را همگانی نمی‌کند. 

پدر عطیه تا پیش از آن بارها و بارها به عطیه هشدار داده است که مراقب عکس تذکره‌‌اش باشد. او گفته است: «این مردم با استفاده از کمپیوتر کله‌ات را به گردن تن دیگری می‌چسپاند» با وجود این همه نگرانی او یک روز خبر می‌شود که خود عطیه عکسایش را در نمایه‌ی فیس‌بوکش گذاشته است. همان عکس‌های که با آن کمره گم شده و از حساب‌های کاربری مستعار سر در‌آورده است.

عطیه از آن عکس‌ها استفاده‌ای عجیب‌تری نیز می‌کند، به نامزدش پیشنهاد می‌کند، به من تهمت بزن و اعلام کن که من با این دختر بدنام ازدواج نمی‌کنم، اگر این کار را بکنی، ضمن این‌که پول در خواستی‌ات را برایت می‌دهم، امتیاز اجتماعی‌اش نیز مال تو می‌شود و بدنامی‌اش مال من، اما مرغ نامزدش یک پا دارد. در نهایت او مجبور می‌شود، قضیه را دادگاهی کند. سرانجام پس از چهار سال مبارزه، او با پرداخت چهار صد هزار افغانی، ایجاب و قبول را خلع و از نامزدش جدا می‌شود. 

این جدایی که همزمان است با پایان درس‌هایش در دانشگاه، برایش احساس رهایی نمی‌آورد که هیچ، بلکه او را پیش چشم مردم شهر خار می‌کند و او از چشم خانواده‌اش نیز می‌افتد. او برای فرار از حرف‌های توهین‌آمیز و نگاه‌های حقارت‌آمیز، در سال 1393 به کابل می‌آید. به این امید که کار پیدا کند، به درس‌هایش ادامه دهد، زندگی بهتری برای خودش بسازد و اسمی برای خود پیدا کند. با آن‌که تجربه‌ی کار در موسسه‌های بین‌المللی و شورای جوانان ولایت بدخشان و نهادهای زنانه در بدخشان را دارد، با آن‌که با دو زبان ملی افغانستان برای کارپیدا کردن با ادارات چانه‌زنی می‌کند، اما نمی‌تواند کار پیدا کند. در این مدت که در خانه‌ی اقوام و اقاربش زندگی می‌کند، آن‌ها شب روز در گوشش می‌خواند که به خانه برگردد. برای رهایی از این همه تشویق به برگشت، باز هم پول قرض می‌گیرد و برایش خانه کرایه می‌کند. ‌چون هیچ رهنمای معاملات برای او به دلیل این‌که زن است، خانه کرایه نمی‌دهد، از مامایش کمک می‌گیرد. وقتی هم صاحب خانه می‌شود، مامایش با او در همان خانه زندگی می‌کند. از زندگی با مامایش می‌فهمد که از زیر باران برخواسته زیر ناودان نشسته است و از چاله در چاه افتاده است. زیرا مامایش دو برابر دیگر اقوامش اصرار دارد تا او به بدخشان باز گردد.

پس از یک سال بیکاری در ریاست اجراییه افغانستان استخدام می‌شود. کار در ریاست اجراییه، این امکان را به او می‌دهد که مادر، برادر و یک خواهرش را از بدخشان به کابل بیاورد. از خواهرش حمایت کند تا او بتواند در یکی از دانشگاهای خصوصی درس بخواند. خودش نیز در س‌هایش را پی می‌گیرد و از یکی از دانشگاهای خصوصی سند کارشناسی ارشد در رشته‌ی روابط بین‌الملل می‌گیرد. ‌در این سال‌ها همیشه میزبان خوبی برای اقوام و اقارب بدخشانی‌اش در کابل بوده است. بارها به وساطت او گره از کارهای فرو بسته‌ی اقوامش در ادارات دولتی گشوده می‌شود. او در گردهمایی زیادی برای دادخواهی حقوق زنان سهم می‌گیرد. در تلویزیون‌ها و رسانه‌ها به عنوان مهمان و کارشناس حرف می‌زند. علاوه بر آن حامی مطئین مالی و روانی برای خانواده‌اش می‌‌شود. 

این تلاش‌ها باعث می‌شود، کاکاها و ماماهایش بارها از او معذرت بخواهند و از رفتار که با او داشته احساس شرمندگی کنند. حتا یکی از اقاربش پیش او اعتراف می‌کند که وقتی در کابل بی‌کار بودی، حرف هیچ کس را گوش نمی‌کردی و به خانه بر نمی‌گشتی، من نقشه‌ی قتل تو را کشیده بودم، اما نتوانستم عملی‌کنم.

«عطیه مهربان» حالا کارمند ریاست اجراییه و معاون کمیته‌ی جوانان تشکیل لوی جرگه‌ی مشورتی صلح است. او تنها زنی است که در تاریخ خانواگی اجدادی‌اش از نامزدش جدا شده است، تنها دختر از میان دختران خانواده‌اش است که کارشناسی ارشد دارد، تنها عضو خانواه‌اش که روی دیوار چین قدم زده است، تنها دختری خانواده‌اش است که در پرده‌ی تلویزیون ظاهر شده است و تنها دختری است که در 26 سالگی بسیار بیشتر از مردان خانواده‌اش شناخته شده است. همه‌ی این‌ها را خودش بی‌هیچ حمایت خانوادگی به دست آورده است.

با همه‌ی این‌‌ها داستان زندگی او به هیچ وجه یک داستان خاص نیست. در این داستان هر رویداد به قدرشناختی که به‌دست می‌دهد اهمیت دارد و نه براساس میزان تأثیرش بر دیگران. داستان او داستانی است مثل خیلی از داستان‌های زنان دیگر این آب و خاک که وجوه برجسته و مشترک‌شان به‌صورت کل، پریشانی روزگار، حقارت مزمن، محرومیت تاریخی، فقر و احساس گناه است. ویژگی‌هایی که در جهان ذهنی و عینی آنان موید تقابل آشکار با جهانی است که در آن زندگی می‌کند.

عطیه، به هیچ وجه مثل فرخنده و رخشانه و شکیلا نیست. تفاوتش با آن‌ها در این است که او از گردونه‌ای ‌تاریخ زمانش بیرون نیافتاده ‌است و در عین حال همانند پدرانش نیز فکر نمی‌کند. در حالی که قصه‌ی آ‌ن‌ها قصه‌های تاریخی است. در تاریخ اغلب تقابل‌های کلی و دوتایی مطرح بحث اند بنابرین عمل فرد نه از آنِ خودش بلکه حاصل تمایز او با اجتماع است.

اما او حالا تصمیم دشواری گرفته است؛ تصمیمی که در آن عمل او نه فقط از آن خودش بلکه حاصل تمایز او با اجتماع باشد، زیرا ابرها دوباره آبستن سیل است. قرار است دوباره سیل بیاید، سیلی به نام طالبان. این سیل در صورت سرازیر شدن فقط آسیاب آبی روستا را از چرخش باز نمی‌اندازد، ممکن است چرخه‌ی زندگی عادی همه و به خصوص زنان را بیخی فلج کند. اگر او همزمان با سیل بهار 1371 به جهان زندگی رها شد، ممکن است با آمدن طالبان در پستوی خانه‌ها اسیر شود. آخرین حرفی که به من گفت این بود: «زنان افغانستان تحت هیچ شرایطی دیگر به عقب بر نمی‌گردد.»

دیدگاه‌های شما
  1. هدفی بزرگ قربانی بزرگ میخواهد که در این سرگذشت 27 سال که خانم مهربان سپری کرده است هم قربانی داده وهم موفق به کسب هدفش شده .از مطالعه متن میتوانیم سنگینی وسختی ها که سپری شده است درک کنیم. زنان همچون ایشان چراغ در تاریکی است .وما باور به این داریم که سیل طالبانی هرگز نمیتوانید بنیاد مستحکم نیم پیکر جامعه ما را بردارد.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *