احمد ضیا مسعود

احمدضیا مسعود چرا خشمگین بود؟

روایتی از جلسه‌ی احمدضیا مسعود با هوادارانش پس از برگزاری تطاهرات «ائتلاف ملی نجات افغانستان» در مقابل فرودگاه کابل

عبید حق‌بین

دوازده سنبله دوشنبه‌شب بود که یک دوست من که از اعضای حزب جمعیت اسلامی است به من پیام داد که فردا نزد احمدضیاء مسعود می‌رود و اگر علاقمند باشم، می‌توانم او را همراهی کنم. من هم بدون این‌که از او برنامه‌ی دیدار را بپرسم، پذیرفتم و ساعت دوی فردای آن شب به خانه‌ی مسعود در کارته‌ی پروان رفتیم تا او را از نزدیک ببینم و بشنوم و اگر فرصت شد با وی گفت‌وگوی کوتاه داشته باشم.

وقتی وارد خانه شدیم، خلاف توقع من، نشست نسبتا بزرگ بود. در سالن زیرزمین مبل‌های زیادی کنار دیوار چیده شده بود و آهسته‌آهسته همه‌ی مهمانان از راه می‌رسیدند. یک ساعت گذشت، انتظار خیلی خسته‌کننده بود و از سوی هم وقتی به سروصورت افراد می‌دیدم، می‌پنداشتم گروهی از ولایت دوردست به دیدار آقای مسعود آمده‌‌اند و موضوع بحث این نشست شاید برایم بیشتر خسته‌کننده باشد. می‌خواستم مجلس را ترک کنم اما نیم ساعت دیگر هم ماندم و حوالی ساعت 3:30 بود که آقای مسعود وارد شد.

پس از گذشت چند دقیقه او نخستین کسی بود که به سکوی سخنرانی رفت و بدون درنگ به هدف نشست اشاره کرد، این‌که چرا چند روز پیش تظاهرات ضد دولتی ائتلاف ملی نجات افغانستان که او عضو رهبری آن است در برابر فرودگاه کابل بسیار کمرنگ، نامنظم و حتا شرم‌آور برگزار شد. با شنیدن این سخنان دانستم که در میان چه کسانی هستم. علاقمند شدم و خستگی انتظار فراموشم شد. هریک از تنظیم‌کنندگان تظاهرات را از چشم گذراندم و دوباره روی سخنان آقای مسعود تمرکز کردم.

نخستین کسی که او نام گرفت، جان‌گل خان بود؛ مردی سال‌خورده که در راس تنظیم این تظاهرات بود. آقای مسعود از او با تندی انتقاد کرد که نتوانسته دست‌کم دوهزار نفر را گردهم بیاورد. سخنانی میان آنان ردوبدل شد و درعین حال از هر طرف صدایی بلند شد اما آقای مسعود گفت که بگذارند او سخنان خود را بگوید و بعدا هر کسی دلیلی داشت،  پشت میزخطابه برود و آن را مطرح کند.

من غرق تماشای این وضعیت شدم. با گذشت هر لحظه علاقمندی من بیشتر می‌شد. اندیشیدن به این‌که چه کسانی با چه توانایی‌هایی و دانشی مسوول تنظیم تظاهرات برگزیده شده‌اند، تمرکز ذهن مرا از سخنان آقای مسعود پرت می‌کرد. به یکایک آنان نگاه کردم، کماکان همه‌ی آنان از مجاهدان پیشین و جوانانی بودند که حتا یک نفر آن هم فارغ دانشگاه به نظر نمی‌رسید. شمار زیادی با سروصورت نامرتب به این نشست توضیحی آمده بودند. برایم بسیار شگفت‌انگیز بود. به آن‌ها می‌نگریستم و به آینده و سرنوشتی می‌اندیشیدم که اگر دست آقای مسعود بیافتد، چگونه خواهد بود. چیزی به‌جز ناامیدی بیشتر، سراغم نیامد.

همه‌ی تاکید آقای مسعود روی شمار مظاهره‌کنندگان بود و با وجود فراهم‌بودن وسایل حمل‌ونقل، نیامدن افراد کافی، به ‌جز کم‌کاری تنظمیم‌کنندگان، برای او هیچ توجیهی نداشت. یک‌بار جان‌گل خان گفت دست‌کم 400 نفر آمده بودند اما آقای مسعود نپذیرفت. مسعود ناتوانی در گردهم‌آوردن دست‌کم چند صد نفر را بی‌آبرویی سیاسی برای ائتلاف ملی نجات و به‌ویژه به خود به‌عنوان معاون جمعیت اسلامی وانمود کرد و از تک‌تک افراد حاضر در نشست خواست که بگویند چرا نتوانستند مردم را بسیج کنند؟

سخنرانی جان‌گل خان برای مسعود قناعت‌بخش نبود و پس از وی بیش از پنج نفر از کسانی که تعهد کرده بودند که شمار مشخصی از افراد را می‌آورند اما ناکام شدند، به پشت تریبون آمدند و دلایل خود را مطرح کردند. همه‌‌ی‌شان ساده و دهاتی سخن می‌گفتند و در این میان یکی از کوچیان هوادار آقای مسعود، دست‌کم دوبار سخنانی همراه با دشنام داشت که حتا برای یک نشست دوستانه‌ی کوچک هم بسیار زشت است.

یک جوان نسبتا مرتب بلند شد و گفت که من هشت نفر در دو موتر با خود داشتم اما همین‌که از چهارراهی مسعود می‌گذشتیم، آژیر سفارت آمریکا به صدا درآمد. همه پنداشتند انفجار و یا انتحاریی درکار است و شاید تظاهرات را هدف بگیرد و همین بود که از ترس مرگ پراکنده شدند و به مظاهره نرفتند. من به‌سوی آقای مسعود دیدم که با دل ناخرسند، سر خود را به‌رسم تایید، تکان داد.

شخص دیگری با جسم نحیف و ریش انبوه سیاه و با تیپ لباس مجاهدان دهه‌ی هفتاد به گفتن دلایل آغاز کرد. او تلاش می‌کرد ادبی‌تر سخن بگوید اما از بافت جملاتش دانسته می‌شد که دانش‌آموخته نیست. بی‌آلایش به مساله پرداخت. آدم مهربانی بود. سخنانش به دل من چنگ زد. او گفت برای برگزاری تظاهرات جای درستی انتخاب نشده بود. بیمارانی که برای درمان بیرون از کشور می‌رفتند، باید وارد فرودگاه کابل می‌شدند. همین‌گونه مرده‌هایی که از بیرون آورده شده بودند، باید از فرودگاه انتقال می‌یافت. ما نمی‌توانستیم جلوی آن‌ها را بگیریم. مردم به کشورهای گوناگون پرواز داشتند.

همین‌طور دیگر تنظیم‌کنندگان تظاهرات مساله‌ی امنیت را دلیل آوردند. یکی گفت پولیس درست امنیت نگرفته بود. دیگری گفت مشکل در ما بود و پولیس نمی‌تواند امنیت تظاهرات پراکنده را که اشتراک‌کنندگان آن، گروه‌گروه شده بودند، تامین کند. همین‌گونه به کاروان موترهای ظاهر قدیر -از اعضای ائتلاف ملی نجات افغانستان- اشاره شد که به محل برگزاری تظاهرات آمد و مردم از احتمال وقوع حمله‌ی انتحاری و یا انفجاری خود را کنار کشیدند.

یکی گفت راه‌بندان بود و نتوانستیم زودتر بیاییم. دیگری گفت ما ساعت هشت آمدیم وسازماندهندگان مظاهره در محل نبود و ما رفتیم. دیگری گفت که به ما گفته شده بود که با افرادم به چهارراهی بیاییم اما نگفته بود کدام چهارراهی. می‌پنداشتم شاید چهارراهی مسعود باشد اما آن‌جا نبود.

در این میان یک‌ تن که خود را کوچی معرفی کرد، برخاست و سخنان تند و تیزی گفت. او گفت که بی‌پرده سخن می‌گوید و آن این که هرکسی که تعهد کرده بود که 50، 100 و یا 200 نفر می‌آورد، همه دروغ گفته‌اند. هیچ‌کسی بیشتر از پنج، شش نفر نیاورده بود. او وانمود می‌کرد که از مخلصان آقای مسعود است و گفت 40 سال است از این‌جا (از همراهی با خانواده‌ی مسعود) نان می‌خورد و در عین حال با تاکید و آشکارا گفت که هرکس این‌جا آمده دنبال هدفی است و خودش نیز هدفی دارد، در غیر آن اگر کسی ثواب بخواهد، دروازه‌ی مسجد را دیده است. سخنان عامیانه و فریبنده‌ی او با غوغای تشویق حاضرین در مجلس روبه‌رو شد و برای او دست نیز زدند. وی خطاب به آقای مسعود گفت که این‌گونه حرکت‌ها بدون مصرف پول نمی‌شود و باید در چنین روزهایی دست خود را بگشاید. آقای کوچی بگونه‌ی غیرمستقیم گفت اگر آقای مسعود پول ندارد، پیشنهاد می‌کند یک صندوق اعانه ایجاد شود و شخص خودش حاضر است 10 هزار دالر بپردازد و بعدتر کلیدی را از جیب کشید و گفت خانه‌ی نو در محله‌ی کوته‌سنگی کابل خریده و می‌تواند آن را برای تنظیم بهتر این‌ چنین مسایل سیاسی در اختیار آقای مسعود بگذارد.

سخنان بلندوبالای او شاید برای برخی خوشایند نبود. یکی گفت که حالا بگو خودت چند نفر وعده کرده بودی و چند آوردی؟ آقای کوچی گفت که نخست این‌که دیر به او خبر دادند و دوم این‌که نگفتند تظاهرات است اما با آن هم 20 نفر را که وعده کرده بود، تقریبا همه را به تظاهرات آورده بود. اما اعتراض او متوجه جان‌گل خان بود که به گفته‌ی آقای کوچی بسته‌های پول در اختیارش بود اما به او تنها دو هزار افغانی داد، آن‌ هم در ازای وسایل حمل‌ونقل. او گفت خودش پولی در جیب نداشت که برای افرادی که همراهش آروده بود، آب و نانی بخرد و همین بود که همه پس رفتند.

من با خود خندیدم و لاف ده‌هزار دالر و وقف خانه‌ی آقای کوچی به ذهنم آمد و آن را با نان و آب 20 نفر مقایسه کردم که او نتوانسته بود آن را تهیه کند. جالب بود. به‌سوی آقای مسعود دیدم و برای یک لحظه دلم به بیکارگی او سوخت؛ به شخصی که تمام هنر و داشته‌هایش در همین محفل پیش چشم من مجسم بود؛ به بی‌برنامگی و سرگردانی و همین‌گونه در نهایت به بی‌چارگی او که در تصور خود شایسته‌ی رهبری مردم و مدیریت کشور است. به شخصی دلم سوخت که مسیر کرده‌هایش که او خود هم نمی‌داند، به ناکجاآباد است و به مردمی دلم سوخت که ناآگاهانه دنباله‌رو میراث‌داران شهرت هستند، نه درایت سیاسی.

من سال‌هاست با دلایلی که دارم آقای مسعود را یک شخص بی‌برنامه و ناتوان می‌دانم، اما آنچه در نشست روز سه‌شنبه دیدم، واقعا تصور نمی‌کردم به این حد فاقد درایت سیاسی باشد.

آقای کوچی در پایان سخنانش برای این‌که خود را مخلص‌تر جلوه داده باشد، گفت در مبارزه‌ی سیاسی نباید از انفجار و انتحار هراس داشت. پیش از نشستن در جایش پکول خود را از سر کشید و به حاضران نشست گفت که از برای خدا دروغ نگویید و این آدم (آقای مسعود) را بی‌حیثیت نسازید و در عین حال رو به آقای مسعود کرد و گفت که این‌گونه سیاست نمی‌شود باید تندی کند و از هر کس که وظیفه می‌سپارد، پاسخ قاطع بخواهد. آقای کوچی برای این‌که آقای مسعود را از اخلاص خود نسبت به او مطمیین کند، گفت: شما باید بگویید کوچی صاحب 500 نفر از شما می‌خواهم اگر نیاوردید در … تان چوب می‌زنم.

نه تنها کسی از او به‌خاطر سخنان دشنام‌آمیزش انتقاد نکرد، بل‌که همه او را تشویق نیز کردند. ادب و اخلاق و شکوه اجتماعی و سیاسی احمدشاه مسعود به ذهنم خطور کرد و آن‌ را با این وضعیت مقایسه کردم، خیلی ناامید و غمگین شدم. تلفنم را گرفتم و خواستم کمی در فضای مجازی مصروف شوم تا این وضعیت را فراموش کنم. پس از چند دقیقه صدای آقای مسعود به گوشم رسید که گفت ناوقت است و می‌خواهد نشست را جمع‌بندی کند.

بار دیگر به پشت تریبون رفت. هرچند در آغاز اندک‌بودن شمار مظاهره‌کنندگان را شرم‌آور خوانده بود، اما حالا گفت که آنقدر بی‌نتیجه هم نبوده و دست‌کم قطعنامه در آن خوانده شده و برای خارجی‌ها و دفتر سازمان ملل بی‌تاثیر نبوده است. من سخنان آقای مسعود را به دقت گوش می‌کردم و با شنیدن هر واژه، بیشتر درماندگی او را حس می‌کردم. آقای مسعود گفت که او نیاز به شهرت ندارد و مزه‌ی قدرت هم را چشیده اما به مردم می‌اندیشد که چگونه آن‌ها را از استبداد و قوم‌گرایی اشرف غنی، نجات دهد. این جمله‌ی اخیر را آن‌قدر پراکنده گفت که تو گویی زبانش را به زور وادار به گفتن می‌کند.

این همان مسعود است که در سال 2014 به تکت انتخاباتی اشرف غنی پیوست. از او تعریف و تمجید کرد و تقلب‌ شرم‌آور انتخاباتی را نادیده گرفت. این همان نماینده‌ی ویژه اشرف غنی است که تنها پسر خود را لایق عضویت شورای امنیت ملی دانست. حالا این همان کسی است که پس از برکناری از وظیفه، سخن از استبداد و قوم‌گرایی غنی می‌زند. آن سخنانش که گفته بود پس از برکناری او بحران افغانستان و جنگ داخلی آغاز می‌شود، هنوز در خاطرم بود؛ سخنان غیرواقعیی که به‌ جز اوج نادانی، چیز دیگری تعریف شده نمی‌تواند.

آقای مسعود به‌ جز پذیرفتن مشکل امنیتی، به هیچ‌یک از دلایل تنظیم‌کنندگان مظاهره پاسخ نگفت، به‌ویژه در مورد محل برگزاری که واقعا مردم را با مشکل مواجه کرده بود. اگر آقای مسعود درک کرده باشد که توانایی بسیج مردمی را ندارد، برای خودش یک پیروزی و برای دنباله‌روهایش، نوید بزرگی است. هر سال در آستانه‌ی 18 سنبله روز ترور احمدشاه مسعود، شماری تفنگ‌ به‌د‌ست به‌نام هواداران مسعود، نظم شهر کابل و آرامش کابلیان را به‌هم می‌ریزند. جالب این بود که آقای مسعود نه تنها مخالفت خود را با آن ابراز نکرد که برنامه‌ی سوءاستفاده ازین کاروان‌های مسلح بدنام را نیز در سر داشت. او گفت اگر یک روز پس از 18 سنبله یک کاروان 500 موتری تنظیم شود و در گوشه‌های مختلف شهر بگردد، کاری بزرگیست که حکومت را زیر فشار قرار می‌دهد و جامعه‌ی جهانی را متوجه نیروی مخالفان سیاسی حکومت می‌کند. او اضافه کرد که اگر این کاروان بتواند به‌سوی کمیسیون انتخابات در مسیر پل‌چرخی برود، فوق‌العاده خواهد شد و به حکومت خواهد فهماند که آنان توان بستن کمیسیون را نیز دارند.

تظاهرات ائتلاف ملی نجات در مقابل میدان هوایی کابل
اعتراض ائتلاف ملی نجات در میدان هوایی کابل

مسعود گفت که برای زیر فشارگرفتن حکومت باید بتواند راه شمال کابل را ببندد اما مطمین نبود که کسی چنین کاری بتواند. افزون براین گفت که در آینده‌ی نزدیک یک محفل در هتلی می‌گیرد و دوهزار نفر دعوت می‌کنند که پس از خوردن غذا به جاده‌ها بریزند تا ازین طریق بتواند دربرابر دولت نمایش قدرت بدهد.

همه‌ی این سخنان را که در کمال ناباوری از زبان آقای مسعود شنیدم، با خود گفتم شاید او ملامت نیست، بار شهرت میراثی که بر شانه‌هایش گذاشته‌ شده بسیار سنگین است. سخت است که نه توان بر دوش کشیدن آن را داشته باشی و نه هنری که آن را تحویل توانمندان کنی.

سطح درک رهبرنماهای تاجیک از وضعیت کشور و تبعیض سیستماتیک طرف مقابل، هر دو به یک اندازه آزاردهنده و ناامیدکننده است. یکی از عمده‌ترین عواملی که این‌ها را بر گرده‌ی مردم سوار نگهداشته، همان ارگ است که برای استمرار حکومت خود، گاهی یکی ازین نادان‌های شهره را در بغل می‌گیرد و پول و قدرت می‌دهد و گاهی دیگری را. ارگ همواره تلاش کرده و پیروز هم بوده که جلوی پیشرفت حلقه‌ی جوان و دانش‌آموخته‌ی اقوام دیگر را در رده‌های بالای حکومت بگیرد و یا دست‌کم به آنان فرصت ندهد.

این‌ها در درون کشور نزد دیگر اقوام لکه‌ی بدنامی مردم خود هستند و در جامعه‌ی جهانی نیز بازتاب‌دهنده‌ی چهره‌ی زشت مردم افغانستان. امروز همه‌ی کارها با لابی بین‌المللی انجام می‌شود. اگر با کمک جامعه‌ی بین‌المللی به‌ویژه امریکا امکان تغییر در افغانستان و تغییر عملکرد قوم‌گرایانه‌ی رهبری حکومت مساعد باشد، تنها با استدلال و منطق امکان دارد. اما این مهره‌های سوخته به‌ جز این‌که عامل استمرار وضعیت فعلی به سود ارگ باشند، هیچ کاربرد دیگری ندارند.