عصمت کهزاد
چه کسی باور میکرد؟ حال به ما میگویند
که در پای هر برج، یوشعهای جدید
تو گویی از خودِ زمان به خشم آمدهاند، به
عقربکها شلیک کردند تا روز را متوقف
کنند.
«گزارشی از انقلاب ژوئیه سال 1830 علیهِ شارل دهم.»
در همین ابتدا میبایست مسئلهیی را روشن کنیم؛ ابهام در مفهومِ تکرار. تکرار نه به مثابهی به یاد آوردنِ امرِ گذشته و به اجرا در آوردنِ آن، بل تکرار به مثابهی خیانت به امرِ گذشته، جداشدن و فرارفتن از آن. به عبارت دیگر، تکرار به معنای وفاداری به تکانهی خلّاقِ آنچه امری را در گذشته امکانپذیر ساخته است، به حرکت درآورده است، و نهایتأ اجرایش کرده است. در یک کلام، تکرار به معنای کیرکگوری آن: آنچه که نمیتوانیم تکرارش کنیم مکرّر به خاطرِمان میآید و بدینسان ما مجبوریم به یادش آوریم. راهِ واقعی برای رهایییافتن از ترومای گذشته، نه به یاد آوردن آن بلکه تکرار کردنِ کامل آن است. با این حال، تکرار کردنِ کاملِ امری درگذشته چهگونه ممکن میشود؟ به یک معنا میتوان گفت؛ عقبنشینی به مبدأ و نقطهی صفری و حرکتکردن به گونهیی دیگر، از مسیرِ دیگر. خیانت کردن به حرکتِ اولی و تکرارِ حرکتِ اولی، پائین آمدن از قُلهی کوه؛ نه بخاطر پذیریش شکست که بخاطر فتحِ کاملِ آن. خیزی به درونِ گذشته تا برپایی رستاخیزی برای به جُنبش در آوردن خیزشهای پیشین. به یک معنا میتوان گفت تکرار همانا دوباره شکست خوردن است، بهتر شکست خوردن، دوباره امتحان کردن، بهتر امتحان کردن. به این معنا تکرار، فراموش کردنِ تمامِ سازوکارهای حرکتهای پیشین است. جزء ضرورتِ یک حرکتِ جدید.
اجازه دهید مثالی ذکر کنیم. اسلاوی ژیژک از یادداشتی حرف میزند که لنین آن را در فوریۀ 1922 نوشت. یعنی پس از اینکه بلشویکها ناباورانه و برخلاف همهی پیشبینیها پیروز شده و ناچار شدند به سمت سیاست اقتصادی عقبنشینی کنند که مجوّز آزادی بیشتری به اقتصاد بازار و مالکیت خصوصی میداد. لنین در این یادداشت برای تشریح معنای عقبنشینی در روندِ انقلاب و نشان دادن اینکه این کار چهگونه میتواند بدون خیانتِ فرصتطلبانه به آرمان انقلاب صورت پذیرد، از مثال کوهنوردی استفاده میکند که مجبور شده از مسیر حملهی اولش برای فتحِ قُلهی جدید عقبنشینی کند. ژیژک مینویسد: بیایید مردی را تصوّر کنیم در حال صعود به قُلهی بلند و شیبداری که تاکنون فتح نشده. بیایید فرض کنیم که او بر مشکلات پیشبینی نشده فائق آمده و موفق شده به نقطهیی بلندتر از پیشینیان خود دست یابد، اما هنوز به نوکِ قُله نرسیده. او خود را در موقعیتی مییابد که نه تنها ادامهی همان مسیر و راهی که در پیش گرفته دشوار و خطرناک، بلکه قطعأ غیر ممکن است.
در چنین شرایطی، لنین مینویسد: او مجبور میشود برگردد، پائین بیاید، در جستوجوی مسیر دیگر برآید که شاید طولانیتر باشد اما مسیری است که او را قادر کند به قُله دست پیدا کند. فرود از بلندایی که تاکنون پیش از او هیچکس به آنجا دست نیافته، شاید برای مسافر فرضی ما سختتر و خطرناکتر از صعود باشد- لغزش در آن محتمل است؛ به راحتی نمیتوان جای پای سفت پیدا کرد؛ آن نشاطی که موقع صعود به سمت یک هدف به فرد دست میدهد دیگر در کار نیست و اموری از این دست.
باید طناب را به دور خود محکم کند، ساعتها با چکُش کوهنوردیاش برای جای پایش یا جایی که بتواند طناب را محکم سفت کند کوه را بشکافد؛ باید با سرعت حلزونوار حرکت کند، و به سوی پائین و دور از هدفش فرود بیاید؛ و نمیداند که این فرودِ شدیدأ خطرناک و دردناک چه وقت به پایان میرسد، یا اینکه آیا مسیر میانبُری امن وجود دارد که بتوان با خیال راحتتر، سریعتر و مستقیمتر از آن به سمت قُله صعود کرد.
در چنین شرایطی برای کوهنوردی که خود را در چنین وضعیتی مییابد طبیعی است که دچار «لحظاتی از دلسردی» شود. به احتمال زیاد تحمّل این وضعیت دشوارتر خواهد شد و بر تعداد آنها افزوده میشود اگر او میتوانست صدای کسانی را بشنود که در پای کوهند، کسانی که «با دوربین و از فاصلهی امن، نظارهگر فرود او هستند.» صدای که از پائین میآید زنگ خوشحالی از روی عناد در خود دارد. آنها آن شادی را پنهان نمیکنند؛ آنها سرخوشانه خنده سر میدهند و فریاد میزنند: «او یک دقیقهی دیگر میاُفتد، دیوانه!» آنها ناله سرداده، چشمانشان را اندوهناک به سوی آسمان میگردانند، گویی میگویند: «ما از دیدن اینکه ترسمان به یقین تبدیل شد اندوهگینیم! اما آیا مایی که همۀ عمرمان را در راهِ پیدا کردن مسیر عاقلانهیی برای پیمایش این کوه سپری کردهایم، درخواست نکردیم. صعود تا زمان به اتمام رساندن کارمان به تعویق بیفتد؟ و اگر ما اینچنین پر حرارت علیهِ در پیش گرفتن چنین مسیری بودیم، مسیری که این دیوانه اکنون در حالِ ترکِ آن است (نگاه کنید، نگاه کنید، او برگشت! دارد فرود میآید! برای برداشتن یک قدم هم باید ساعتها زمینهچینی کند! اما موقع صعودش صریحأ تحقیر شدیم ولی بازهم درخواستمان اعتدال و احتیاط بود!)، اگر ما چنین مشتاقانه این دیوانه را مورد انتقاد قرار دادیم و به دیگران در مورد تقلید و کمک کردن به او هُشدار دادیم، همهاش صرفأ از روی تعهد به نقشهی بزرگمان برای پیمایش این کوه بود، و برای این بود که مانع از این شویم که این نقشه در دیدِ همه خوار شود!»
لنین ادامه میدهد: خوشبختانه مسافر فرضی ما صدای این به اصطلاح «دوستداران واقعی» ایدۀ صعود را نمیتواند بشنود، اگر میشنید، «احتمالأ حالش به هم میخورد و معلوم است که تهوّع، کمکی برای تمرکز و برداشتن قدمهای استوار به هیچ کس نمیکند، خصوصأ در ارتفاعهای بالا!»
جُنبشِ روشنایی نه تکرار که ادامهی انقلاب تبسّم بود، به باورِ آنان انقلابِ تبسّم مسیرِ ابتدایی و اولی جُنبش را رفته بود، و به تبعِ این برداشت جُنبشِ روشنایی زیادی جلو رفت، و آن تکانۀ خلّاق را که حرکتِ جُنبش و انقلاب تبسّم را ممکن ساخته بود تا حدودی به پایان بُرد. سران جُنبش به هیاهوی که از پائین درّه به گوششان میرسید اعتنا کردند؛ سرخوش از خیالِ فتحِ قُلهی عدالتخواهی کماکان به راهِشان ادامه دادند، قهرمانانی که آنقدر خود را به قُله نزدیک تصوّر کردند که بیوقفه به پیش رفتند، و در نهایت در حالیکه آن «تکانهی خلّاق» را در کمرِشان بسته بودند به پائین سقوط کردند. چیزی باقی نماند جزء آن چند قدمی که از دیگران بلندتر رفته بودند. نامگذاری چهار راه دهمزنگ به «میدانِ شهدای جنبش روشنایی» چیزی نیست جزء یادبود از آن چند قدم. به نظر میرسد قُله بیش از پیش دسترسناپذیر و رسیدن به آن ناممکنتر شده است؛ چرا که تکیهگاههای که در سطحِ صخره موجود بود، اکثرأ فروریخته است. شاید این پرسش مطرح شود: تکرارِ انقلابِ تبسّم در قالبِ جُنبشِ روشنایی چگونه ممکن بود؟ این پرسش را به کمکِ «تزهای در بارۀ مفهوم تاریخ» والتر بنیامین میتوان پاسخ گفت: بنیامین معقد بود که انقلابِ اکتبر انقلاب فرانسه را تکرار کرد، شکستِ آن را جبران کرد، و همان تکانهی خلّاقی را از زیر خاک بیرون کشید و تکرار کرد که انقلاب فرانسه را برپا کرده بود و پس از شکستِ آن مدفون شده بود. تکرارِ تکانهی خلّاقِ یک انقلاب شکستخورده شرطِ بازیابی پتانسیل مدفون شدۀ آن انقلاب و جبرانِ آن شکست است.
باید توجه داشت که تکرار به هیچ وجه حرکت روی خطِ پیشینی نیست، با هیچ چیز پیشینی در ارتباط نیست اِلّا، آن درونمایه یا تکانهی که حرکت از او ناشی میشود. اگر اندکی خطر کنیم میتوان گفت تکانه آن جوهرِ درونیست که ماشینِ جُنبش و انقلاب را به حرکت در میآورد، بدون اینکه خودش به این یا آن حرکت تقلیل داده شود. شاید بشود آن را با «دورانِ کودکی» در روندِ تحلیل و بررسی شخصیت آدمی تشبیه کرد؛ برای بررسی و شناختِ روانی انسانها ناگزیر به رجوعِ پیاپی به دورانِ کودکی و طفولیت هستیم، بدونِ اینکه این دوران را به هیچ کدامِ از اینها تقلیل بدهیم. تکانهی که انقلاب فرانسه را به راه انداخته بود همانی است که بعدها انقلاب اکتبر را ممکن ساخت: وضعیّتِ نگران کنندهی کارگران و استثمار شدهگان.
به باورِ بنیامین (تز هجدهم از تزهای در بارهی مفهوم تاریخ) انقلاب، جهش یا خیزی سبعانه به درون گذشته است، ویژگی طبقهی انقلابی آگاهی از این امر است که هم اینک میرود تا پیوستار تاریخ را منفجر کند. زمانِ اکنون در مقام زمانِ مسیحایی، کُل تاریخ نوع بشر را به واسطهی تلخیصی عظیم در خود گِرد میآورد، دقیقأ همان بزرگی و منزلتی را دارد که تاریخ نوع بشر در کُل کائنات. این جهش و خیزِ سبعانه به درون گذشته، تا اصابت کردن به بدنهی آن تکانه پیش میرود. انقلاب قبل از اینکه عمل کردن در «زمانِ اکنون» باشد، غوّاصی در تاریخ است، برای بازخوانی آن تکانۀ خلّاق؛ بازخوانی در مناسبت با زمانِ حال. به بیان دیگر، انقلاب و عمل کردن، به نحوی دست زدن به امتحانِ دوباره است، شکست خوردنِ دوباره؛ بهتر شکست خوردن. بنابر این به نظر میرسد شکست جُنبشِ روشنایی شکستِ بهتر نیست، نه تنها بهتر از شکستِ انقلابِ تبسّم نیست که بدتر از آن است، زیرا در ادامهی همان شکست است، تکرارِ آن نیست. همواره چیزی در امتدادِ یک خط بیشتر و بیشترتر میشود، و شکست خوردن هم از این قانون مستثنا نیست. بنابر این شکستِ جُنبشِ روشنایی ادامهی شکستِ تبسّم است و به این میزان زیاد.
آلن بدیو در مقالهی که در بارهی «انقلاب اکتبر» دارد، مینویسد: انقلاب حقیقی همواره رستاخیز انقلابهای پیش از خود است. این بدین معناست که هیچ انقلابی ممکن نیست مگر در نسبتِ تنگاتنگ با انقلابها و خیزشهای پیشین، و نه در ادامهی آن. از این زاویه بیشتر و بهتر میتوان نسبتِ جنبشِ روشنایی را با انقلاب تبسّم دید زد. به نظر میرسد انقلابِ تبسّم در هیأت چیزی جدابافته و تمام شده در «20 عقرب» جا ماند، و جنبشِ روشنایی در هیأت چیزی کاملأ جدا و نو از تحلیل انقلاب تبسّم بازماند. به تبعِ همین جدایی و عدمِ تناسب، جُنبش روشنایی ناگزیر در ادامهی انقلابِ تبسّم جا خوش کرد، در ادامهی آن شکست خورد، و زیادی هم شکست خورد. سران جُنبش روشنایی احساس کردند که در فردای انقلابِ تبسّم قرار دارند، آنان تصوّر کردند که راهِ عدالتخواهی تا نیمهها پیش رفته است. بنابر این به جای اینکه جُنبش را در موازاتِ انقلابِ تبسّم قرار دهند، از فردای انقلابِ تبسّم آغار کردند. تکرار درست در مقابل این موضع قرار میگیرد: رجوعِ مداوم به هسته و تجدید مسیر. برتولت برشت در «اپرای سه پولی» این وضعیّت را خیلی خوب توضیح داده است: اگر زیادی تند دنبالِ خوشبختی بدوید، ممکن است از آن جلو بزنید و خوشبختی از شما عقب بیفتد. به باورِ من، قصهی جُنبشِ روشنایی قصهی کسی است که سراسیمه و زیادی تند دنبال خوشبختی رفت، و خوشبختی از او عقب ماند: در یک فرصتِ بسیار حیاتی و اندک قبل از دوم اسد، یا در سراشیبی آن صخره.