داستان کاروان صلح هلمند
از کجا شروع شد؟
کاروان صلح هلمند از باران خون سرچشمه میگیرد. عصر روز اولین جمعهی امسال، آسمان هلمند خون بارید. خمپاره بارید. در آن روز دهها نفر در ورزشگاه «غازی محمدایوب خان» در لشکرگاه، مرکز ولایت هلمند جمع شده بودند تا مسابقهی کشتیگیری را تماشا کنند. شمار زیادی از این جمعیت مردمانی بودند که از ولایتهای همجوار قندهار، فراه و نیمروز خود را به ورزشگاه رسانیده بودند. پهلوانان به مناسبت نوروز به مصاف هم میرفتند. تازه دو پهلوان در وسط میدان کمر به کمر شده بودند که ناگهان صدای انفجار همه را از جا بلند میکند، گرد و غبار اطراف را فرا میگیرد و اجساد روی هم میافتند. در کسر ثانیه ابر ضخیم باروت بر هلمند سایه میافگند. در آن حادثه 16 نفر در جا جان باختند. خمپاره دست و پا و چشم و گوش 50 تن دیگر را در جا سوراخ ـ سوراخ میکند. از هر سوراخ خون میچکد روی رویا، روی خاک.
یک روز بعد در لشکرگاه خیمهی برمیافرازند و بر درگاه آن مینویسند: «خیمهی صلحخواهان هلمند»
هلمند کجاست؟
هلمند ولایتی است در جنوب غرب افغانستان. کموبیش دو دهه است که تنور جنگ است. بیست سال است که مرکز قدرت طالب و تریاک و ترور است. پناهگاه دزد و قاچاقبر و اختطافچی و مافیا است. «نیمی تریاک جهان در هلمند تولید میشود.» این را حیاتالله حیات والی هلمند میگوید. در هلمند وضعیت هابزی (جنگ همه علیه همه) برقرار است. یک برادر شورشی طالب است و برادر دیگر سرباز اردو. هردو به چیزی کمتر از حذف همدیگر راضی نیستند. در هلمند خشونت تا اعماق زندگی ریشه دوانیده است. هلمند مرداب جنگ است. نیلوفر در مرداب رشد میکند. خیمهی صلح خواهان هلمند، نیلوفری است که در چنین باتلاقی رُسته است.
صلحخواهان زیر این خیمه، جلو دوربین و پشت میکروفون خبرنگاران گریه میکنند و داد میزنند، فریاد میکشند: ما میخواهیم از این باتلاق رهایی یابیم. ما از این وضع به ستوه آمدهایم. فقط دو روز آتشبس کنید! اما جوابی نمیشنوند. برای برآورده شدن این خواسته، دست از خوردن و آشامیدن میکشند. پس از چهار روز اعتصاب غذا، چهار نفر راهی شفاخانه میشوند. هرچند مقامهای محلی دولت در هلمند جواب میدهند؛ میپذیرند که در صورت توافق طالبان دو روز آتشبس خواهند کرد، اما طالبان نه تنها به این خواستهی آنها اعتنا نمیکند، بلکه پایههای شبکههای مخابراتی را در آن ساحه از کار میاندازد و با تهدید و ارعاب خبرنگاران را از هلمند فراری میدهند. معترضان تشنه و گرسنه شعار سر میدادند: «ما صلح میخواهیم.» در نهایت اعتصاب غذایی با میانجیگری عالمان دین پایان مییابد.
یک ماه از برپایی خیمه میگذرد. در این یک ماه، دامن صلحخواهی گسترش مییابد. در دو ولسوالی «گرشک» و «ناوه» هلمند نیز صلحخواهی جوانه میزند. مردمان سایر ولایات نیز با راهاندازی همایشها و برپایی خیمهها حمایت شان را از صلحخواهان هلمند اعلام میکنند. روزها میگذرند، اما هیچ نتیجهی رخ نشان نمیدهد. صلح خواهان متوجه میشوند که اعتصاب و تحصن شان در آنجا فایدهی ندارد. همه به دنبال فکر بهتر و به فکر چارهی دیگر است. یک روز یک جوان 27 ساله که از سازماندهندگان برپایی خیمه است، از جایش بلند میشود و میگوید: «از این جا صدای ما به گوش کسی نمیرسد. بیایید برای صلح تا کابل پیاده برویم.» این حرف آنقدر عجیب است که حاضرین را با تمام اندوه خنده میگیرد. آن جوان اما حرفش را پس نمیگیرد. میگویند ما دو راه بیشتر نداریم؛ یا برگردیم به خانههای مان تا در انفجار بعدی کشته شویم، یا با پای پیاده به کابل برویم و صدای خود را به گوش همهی طرفهای درگیر در جنگ برسانیم. انتخاب با شماست! شماری از جونان با او همصدا میشوند و راه دوم را انتخاب میکنند، ولی دیگران همچنان به خندیدن شان ادامه میدهند. آن جوان «اقبال خیبر» است.
اقبال خیبر کیست؟
اقبال خیبر در لوگر متولد، در پاکستان بزرگ و در دانشگاه هلمند پزشک شده است. آرام و ساکت و کم حرف است. از جنگ و خونریزی میترسد و نسبت به شعر و فلسفه و ادبیات اظهار علاقه میکند. کتاب میخواند و در سالهای تحصیل چند سمینار در مورد مبارزات خشونتپرهیزانهی گاندی، خان عبدالغفار خان، جنبشهای خشنونتپرهیزی در آمریکا و آفریقا در هلمند برگزار کرده است. کارها و فعالیتهای او باعث شده تمام باشندگان لشکرگاه، در هرجا که او را ببینند، با لبخند برایش سلام بدهند و پدر و مادرش به او افتخار کنند. آن شب وقتی مادرش از تصمیم رفتن او با پای پیاده به کابل باخبر میشود، احساس میکند پسرش دیوانه شده است. میگوید؛ «میخواهی با پای خود دم تیر طالبان بروی؟ این کارها را برای چی میکنی؟ میخواهی برایت زن بگیریم؟» مرغ اقبال اما یک پا دارد.
فردا وقتی رفقایش را میبیند که دیروز با او موافق بودند، متوجه میشود که مادرانشان همه را از راه بدر کردهاند. همه میگویند این کار عین خودکشی است. او حیران و سرگردان به زندگیاش فکر میکند: «با خود گفتم حالا چه کنم؟ درسهایم نیمه، کلینکم چهل روز است تعطیل…»
او دانشجوی سال پنجم رشتهیی پزشکی در دانشگاه هلمند است. از چند سال به این سو یک کلینیک را نیز اداره میکند. اما از روزی که خیمه را برافراشته بودند، نه دانشگاه رفته است و نه کلید در سوراخ قفل دروازهی کلینک انداخته است. آن روز کلینکش را باز میکند و رفقایش را یکی یکی به کلینک میآورد. با ساعتها بحث و گفتوگو تنها 7 نفر را راضی میتواند. اقبال برایم قصه کرد: «برای اینکه ارادهی ما کمزور نشود دیگر آنها را از رفتن به خانه منع کردم. شبها در کلینک روی تخت بیماران میخوابیدیم…»
سرانجام پس از 50 روز تحصن، صبح روز 23ام ثور، 8 مرد جوان با نامهای اقبال خیبر، قیس هاشمی، پاچاخان مولاداد، بهلول خان، عبدالسلام بیان، لعلمحمد زهیر، سردارمحمد سروری و قدرتالله همدرد از هلمند با پای پیاده به طرف کابل حرکت میکنند.
سردارمحمد سروری با عصاهایش پیش و دیگران از دنباش، از ولسوالی «نهر سراج» که کاملا زیر نفوذ طالبان است، عبور میکنند. پس از چهار روز به قندهار میرسند. در قندهار 5 نفر دیگر به آنها اضافه میشود. 13 صلحجو به طرف زابل حرکت میکنند. روز یازدهم به زابل میرسند. در زابل 15 نفر دیگر به آنها اضافه میشوند. 28 صلحجو به طرف غزنی حرکت میکنند. روز بیست و ششم به غزنی میرسد. 36 نفر دیگر از غزنی با آنها یک جا میشوند. 64 صلحجو به طرف میدانوردک حرکت میکنند. روز سی و پنجام به میدانوردک میرسند.57 نفر دیگر از میدانوردک با آنها همراه میشوند. 121 صلحجو به طرف کابل حرکت میکنند. سرانجام پس از 38 روز و 700 کیلومتر پیادهروی و عبور از پنج ولایت و 12 ولسوالی و دهها روستا، کاروان با بیش از یک120 عضو به تاریخ 28 جوزا وارد کابل میشود.
داستان اینقدر کوتاه است؟
داستان 38 روزهی این سفر اینقدر کوتاه نیست. 120 نفر این کاروان 120 داستان دارد. داستان اقبال خیبر که در شناسهی فیسبوکش نوشته است: «عمل عمل عمل» او مبتکر و رهبر کاروان صلح هلمند است. داستان سردارمحمد سروری؛ او قربانی تاثیرات غیر مستقیم جنگ است؛ قربانی پولیو. پولیو در کودکی پاهایش را از او ستانده، به جایش دو تا عصا به دستانش داده است. او با آن عصاهایش از هلمند تا کابل قدم زده است. داستان قیس هاشمی که ترکش بمب رفته داخل سینهاش، درست کنار قلبش جا خوش کرده و راه نفسش را بند کرده است. داستان عبدالمالک همدرد که دو برادرش را در جنگ از دست داده است. داستان شمسالله که یک برادرش شورشی طالب است و دو برادر دیگرش سرباز پولیس. اما خودش صلحجو. داستان عبدالسلام بیان؛ او استاد دانشکدهی کمپیوتر ساینس در دانشگاه هلمند است. اما فقط با چهار انگشت تایپ میکند. یک انگشتش را جنگ جویده است. داستان زهیراحمد زندانی که جنگ چشم، عشق و خانوادهاش را از او گرفته است. او از قندهار آمده است. داستان طاهر خان نوجوان 17 ساله که بدون اجازهی پدر، مادر و معلمانش با یک پیراهن تنبان از خانه گریخته و به کاروان پیوسته است. او که دانشآموز صنف دوازدهم مکتب است، میگوید: «تا صلح نیامده هرگز به خانه و مکتبم برنمیگردم.» داستان سترمحمد؛ مردی 57 ساله که از میدانوردک با کاروان یکجا شده است. او معتاد به شنیدن رادیو است. میگوید من چهل سال پیش خبر کودتای داود خان را از رادیو شنیدم. از آن زمان تا حالا رادیو گوش میکنم و رادیوی من چهل سال است از کودتا میگوید. او میگوید: «آنقدر خبر کشتن از رادیو شنیدهام که خیال میکنم تمام قبرستانها پر شده است؛ اگر من در انتحاری بعدی کشته شوم، در هیچ قبرستانی برای من جای دفن پیدا نخواهد شد.» او برایم قصه کرد: «روزی که با ریسجمهور اشرف غنی دیدار داشتیم، ریسجمهور مرا بغل کرد و من دم در گوشش زمزمه کردم؛ قبرستانها پر شده است!» داستان حفیظالله استانکزی؛ جوان 19 سالهی که با شنیدن خبر کاروان صلح هلمند، چشمانش در خیسی اشک غوطه میخورد. او از ولسوالی محمدآغهی لوگر آمده و با کاروان همراه شده است. او میگوید: «من خبر کاروان صلح را در تلویزیون دیدم و گریه کردم…» داستان دهها پیرمرد روزهدار و معلولان داغدار در بیابان و برهوت… 30 روز از 38 روز سفر این کاروان همزمان شده بود با ماه رمضان. ماه رمضان همزمان بود با فصل گرما در جنوب. 38 روز سفر این کاروان 38 داستان دارد. داستانهای با آفتاب پرحرارت عرقریز، دشتهای سوزان آبلهخیز و شبهای سیاه ارادهستیز. این داستان، داستان کشمکش آفتاب و التهاب، جنگ آبله و اراده است.
آیا این داستان تاریخی است؟
تا آنجایی که من از تاریخ میدانم، پس از خان عبدالغفار خان و ملاله یوسفزی، این سومین حرکتی است که از متن جامعهی پشتون، صلح میخواهد. سالها پیش مهاتما گاندی، رهبر بزرگ جنبش خشونتپرهیزی در شبه قارهی هند، عبدالغفار خان را انتخاب کرد تا پشتونها را به زندگی متعارف برگرداند. گاندی باری به عبدالغفار خان گفته بود: «تو باید کاری کنی که پشتونها به زندگی متعارفتر برگردند.» جالب اینکه تلاشهای گاندی در این مورد نتیجه هم داده بود و توانسته بود، نظر موافق خان را جلب کند. درست از همینجا بود که عبدالغفار خان خطاب به پشتونها میگفت: «من به شما سلاحی خواهم داد که پولیس و ارتش قادر نخواهند بود که در برابرش بیاستند. این سلاح پیامبر است. بردباری و درستکاری است. هیچ قدرتی در جهان نمیتواند در برابر آن بیاستد.» عبدالغفار خان در این راستا تلاشهای بسیاری کرد. سرانجام توانست بهترین و صادقترین لشکر جنبش عدم خشونت را در آن زمان از میان پشتونها عضوگیری نماید. تلاشهای که متاسفانه ادامه نیافت. ماموریتی که در قرن بیستم از سوی گاندی به عبدالغفار خان سپرده شده بود، در قرن بیست و یکم از سوی سازمان ملل به ملاله یوسفزی محول گردید. ملاله دختری از قبایل پشتون پاکستان است. او تلاش کرد، دختران آن قبایل را باسواد کند. به همین گناه طالبان به جمجمهاش شلیک کردند. اما او زنده ماند. برای ملاله به خاطر کارهایش جایزه صلح نوبل نیز دادهاند. ملاله در مجمع سازمان ملل سخنرانی کرد و به جهانیان گفت که «کلیشهیی پشتون جنگجو» واقعیت نداشته و در میان این قوم مردمانی نیز هستند که برای آزادی، دموکراسی و برابری مبارزه میکنند. او از حقوق زنان و کودکان گفت و دولتها را در بارهی خطر بنیادگرایی در منطقه هشدار داد.
طالبان سالانه ملیون ها دالر از درک مواد مخدر در هلمند و ولایتهای جنوبی افغانستان به دست میآورد. این که چه چیزی باعث شده این قوم خشونت را بر زندگی مسالمتآمیز ترجیح بدهد، چندان معلوم نیست.
بیاعتنایی طالبان
هرچند این کاروان از نخستین گامهای که برداشت تا کنون، در هر ده و بازار و ولسوالی و ولایت مورد استقبال گرم مردم قرار گرفته است. از آن روز تا به حال روزی نیست که روزنامههای افغانستان گفتههای آنان را با حروف درشت تیتر نزنند، تلویزیونها هر روز با شرح و تفصیل زیاد و با آب و تاب و فراوان نشانشان ندهند، رادیوها صدای شان را پخش نکنند، خبرگزاریها خواستههای آنها را نقل قول نکنند. آنها در روز دیدار با ریسجمهور اشرف غنی در حضور رسانهها چهار چیز خواستند؛ برقراری آتشبس، مشخص شدن محلی برای گفتوگوهای حکومت و طالبان، تشکیل حکومت مشترک بر مبنای شریعت اسلامی و سرانجام حصول توافق بر سر تعیین جدول زمانی برای خروج نیروهای خارجی از افغانستان. اما نتیجهی که تا به حال به دست آورده است، فقط سه روز آتشبس است. چیزی که ریسجمهور غنی به حیث یک جناج آتشبس، سنگ افتخار آن را به سینهی خودش میزند. آقای غنی چند روز پیش در جواب یک خبرنگار گفت: «شما در طول 40 سال یک روز آتشبس دیده بودید؟»
طالبان به عنوان جناح دیگر آتشبس، نه تنها این افتخار را به کاروان صلح ندادند بلکه در یک اعلامیه، تاپهی جاسوسی بر پیشانی کاروان چسپاندند. طالبان کاروان را «یک توطیهی استخباراتی به منظور تداوم حضور آمریکاییها در افغانستان توصیف کردند.» آنها در پایان این اعلامیه با لحن هشدارآمیزی گفتهاند «دوام چنین حرکاتی به معنایی همدستی با پروژههای استخباراتی خارجی است.»
پایان داستان کاروان صلح هلمند تا به حال باز است. این کاروان چیزی کم یک ماه است که در کابل به سر میبرند. در این مدت در برابر دفتر سازمان ملل، سفارتهای آمریکا، روسیه و پاکستان دست به تحصن زدهاند. هرچند آبلههای پاهای آنان التیام یافته اند، اما تاول جنگ همچنان بر تن افغانستان نشسته است. هنوز بوی بدنهای سوخته و زهم اشعهی مرگ به مشام میرسد. گوش کنید! چه میشنوید؟ گروم! صدای انفجار!