لذت خودکفایی مالی در قبرستان

«آب بیارم؟ هر آفتابه هر چندی که دادی از 5 افغانی به بالا. قرآن بخوانم؟ می‌خوانم، هدیه‌اش نرخ ندارد.» این جمله‌ها را در 16 سال عمرش، کم‌ازکم 4 سال برای مشتریان‌اش تکرار کرده است. هر بار با گفتن چهار جمله‌ی کوتاه، می‌تواند چیزی در حدود 20 افغانی درآمد داشته باشد اما با نگفتن‌اش، می‌تواند 10 دقیقه وقت اضافه داشته باشد و 20 افغانی را از دست بدهد. این چیزی است که حب‌المتین هرگز نمی‌خواهد.
حب‌المتین با لباس خاکی و کتی که از اندازه‌ی تن‌اش چند سایز بزرگ‌تر است، در مقابل کسانی که بر سر قبر عزیزان‌شان می‌روند، می‌ایستد و مستقیم به چشمان شان زل میزند و چهار جمله‌اش را با ترتیب از قبل تعیین‌شده‌یی تکرار می‌کند.
متین به خاطر می‌آورد که وقتی 12 سال داشت و کلاس چهارم بود، گذرش به قبرستانی در آخرین نقطه‌ی غرب کابل افتاد. در همین روز بود که زن سال‌خورده‌یی از او پرسید که آیا می‌تواند قرآن بخواند. متین بر سر قبر شوهر زن سال‌خورده قرآن خواند و آن زن برایش مقدار پولی داد. آن‌جا بود که متین تصمیم گرفت که رسما کار در قبرستان را آغاز کند.
آن وقت‌ها جمعیت قبرستان تپه‌های «قوریغ»، خیلی کم‌تر از حالا بود. از زیر سایه‌ی درخت دست‌پرورده‌ی خودش به تپه‌ی جلویی اشاره می‌کند و می‌گوید: «این تپه را می‌بینی که همه‌اش را مرده گرفته؟ چهار سال پیش این‌جا پاک-پاک بود. روزی یکی دو جنازه می‌آمد و آن هم کسانی که از مرگ طبیعی می‌مردند. حالا نیستی که ببینی، هر چه جنازه می‌آید، همه‌اش در جنگ و انتحار کشته ‌می‌شود.»
بر اساس گزارش دفتر سازمان ملل متحد در افغانستان (یوناما) در جریان سال 2017 میلادی 3 هزار 438 غیرنظامی کشته و بیش از 7 هزار غیرنظامی دیگر در جنگ‌های مسلحانه و حملات تروریستی زخمی شده‌اند.
همین‌طور یوناما در گزارشی گفته که در ربع سال 2018 (از آغاز جنوری تا پایان مارچ) نزدیک به 800 غیرنظامی کشته شدند و نزدیک به 1500 تن دیگر در این کشور زخمی شدند.
برای متین که سروکارش با مرده‌ها است تا زنده‌ها، مردن آدم‌ها، اتفاق سنگینی نیست. دیگر با جنازه‌ها و سنگ‌های قبرشان کنار آمده است: «برایم هیچ فرقی ندارد. کودک باشد، جوان یا پیر، زن باشد یا مرد، هیچ تفاوتی برایم ندارد. نه خوش‌حال می‌شوم و نه غمگین. عادی شده.»
ازش می‌پرسم، کار و درآمدت بستگی به مردن آدم‌ها دارد، کسی اگر نمیرد، به این معنا است که دو آفتابه آب،‌ فروش نرفته و 20 افغانی کم‌تر کار کرده‌یی. در این‌صورت چطور، ناراحت نمی‌شوی؟
پاسخ می‌دهد، من نه از مردن کسی خوشحال‌ می‌شوم و نه از نمردن کسی غمگین. روایت داریم که هر کس که از مردن کسی خوشحال شود، مثل این است که خودش قاتل آن شخص باشد.
کار متین نسبت به چهار سال پیش، از لحاظ درآمد، تفاوتی نکرده اما از لحاظ رقم جنازه‌ سه-چهار برابر افزایش یافته است. می‌گوید آن وقت‌ها، تعداد جنازه‌ها کمتر و مردم دست‌ودل‌بازتر بودند اما حالا جنازه‌ها بیشتر و دست مردم تنگ‌تر شده است.
درگذشته بیشتر کسانی می‌مردند که عمرشان را کرده بودند و بارشان را بسته بودند اما حالا نوعی مرگی در این شهر سرایت کرده که کودک، پیر و جوان نمی‌شناسد؛ انفجار و انتحار. متین روزی را به‌یاد می‌آورد که پیکر خونین و بی‌جان کم تر از 40 نفر را یک‌جا در این قبرستان زیر خاک کردند: «روزی که در مرکز توزیع شناس‌نامه در دشت برچی انفجار شد، در این‌جا همه تکان خورده بودند. برای من بازم یک اتفاق معمولی بود.»
ساعت 1 پس از چاشت است. متین مکتب نرفته است. با مردی وعده دارد که روی قبر پسر جوان‌اش نهال و سبزه‌ کاشته و منتظر است که بیاید و حسابش را تسویه کند. می‌گوید یک روز مکتب نرفتن‌اش تأثیری در هشت سال اول نمرگی مکررش، نخواهد داشت.
داشتن چهار سال تجربه‌ی کاری در قبرستان او را از حسن، رجب و دیگر دوستانش کار کشته تر کرده است. حالا متین مثل رجب و حسن 13 ساله، تنها آب‌آور صرف نیست، می‌تواند سنگ‌های رنگ‌ورو رفته را رنگ کند، به‌سفارش وابستگان فوتی‌ها، روی قبرها سبزه، گل و نهال کشت کند و در بدل‌اش پول بگیرد. و یا هم در بدل ختم هر 30 سپاره قرآن، 2-3 هزار افغانی بگیرد که خواهرانش در خانه بخوانند.
چند سالی می‌شود که متین مسوولیت مراقبت و آبیاری گلی را گرفته که زن میان‌سالی از برازیل روی قبر همسرش در کابل کاشته است. مشتری‌اش پیش از این، همه ساله پیشاپیش سالگرد همسرش از برازیل می‌آمده و حساب متین را تسویه می‌کرده است. دو سال می‌گذرد و آن گل سفید، شاخ و برگ‌اش به نیم تنه‌ی متین می‌رسد اما خبری از او نیست. متین از حساب 300 افغانی در ماه، 7200 افغانی از مشتری برازیلی‌اش طلبکار است. می‌گوید که این قبر و گل‌اش برای آن خانم، عزیز است و حتما روزی سروکله‌اش پیدا می‌شود.
اسد، پدر 40 ساله‌ی متین، بنا است. تنها پدر و پسر، نان‌آوران خانواده‌ی ده نفره‌اند. دیگر اعضای خانواده از جمله 5 خواهر اسد، خانه‌نشین‌اند. هر دو روی یک مساله توافق دارند: دختر اگر مکتب برود «چشم سفید» می‌شود: «پدرم می‌گوید شرایط خراب است. زن جماعت اگر به‌جایی برسد، باز هم فایده‌یی ندارد؛ مردی که از کمر زن نان بخورد، مرد نیست.»
پنج خواهر متین، تنها می‌توانند قرآن بخوانند و چیزی بنویسند. اجازه ندارند که حتا به کوچه پا بگذارند. اسد به متین یگانه پسرش وصیت کرده که اگر روزی بمیرد، تا دست خواهران‌اش را به دست شوهران‌شان نداده باشد، نباید به آن‌ها اجازه بدهد که پا از دروازه‌ی حویلی بیرون بگذارند. هر دو پدر و پسر، روی زنان خانوداه تعصب دارند و روی این جمله «مرد برای صحرا است و زن برای خانه» تاکید می‌کنند. متین برای مستدل کردن مساله‌یی، جمله‌یی از پدر قرض می‌گیرد «موضوع مالی و اقتصادی مربوط مردها است و زن حق ندارد مداخله کند» و می‌گوید که حتا دو-سه هزار افغانیی را –که از بابت قرآن‌خوانی خواهرانش- از مشتری‌هایش می‌گیرد چیزی به آن‌ها نمی‌دهد: «مادر و خواهرانم در خانه هیچ اختیاری ندارند، انگار میهمان‌اند.»
متین، هشت سال است که اول نمره‌ی کلاس‌اش است و در بدل آن، هشت بار شده که از جانب پدر سیلی دریافت کرده است. «وقتی خبر اول نمرگی را در خانه می‌برم، پدرم می‌گوید بیا که شیرینی بدهم، وقتی می‌روم یک سیلی به رویم می‌زند. تا همین پارسال سوال نکردم چرا مرا می‌زنی. پارسال که صنف هفت اول نمره شدم، دوباره مرا زد. پرسیدم که چرا مرا می‌زنی. گفت که من از تو توقع‌هایی دارم که تو هیچ فکرش را هم ‌نمی‌کنی. منظورش این است که اول نمرگی من برایش ارزشی ندارد و نباید به این چیزها مغرور شوم. مرا خیلی دوست دارد اما بیان نمی‌کند. می‌گوید اگر تشویق کنم، تنبل می‌شوی.»
در روزهای معمولی در این گورستان، 20 نفر شبیه متین، کار می‌کنند و چیزی در حدود صد افغانی درامد دارند. روز جمعه بیش از چهار صد نفر، کارهای این‌چنینی انجام‌دهند. بیشتر پیرمردها آفتاب سرنزده به قبرستان می‌آیند و برای جمعیت چند هزار نفری بستگان قبرها قرآن می‌خوانند، آب می‌آورند و سنگ قبرها را می‌شویند و در بدل‌اش پول می‌گیرند.
قبرکن‌ها از هر قبر 500 افغانی می‌گیرد. همین‌طور قمیت قبرسازی از 3500 تا 8 هزار افغانی تفاوت دارد. قبرهای سیمانی ارزان‌تر و قبرهای با نمای سنگ مرمر و پنجره‌دار تا 8 هزار و بالاتر از هزینه دارد. یوسف، قبرکن می‌گوید که اگر این شب‌وروزها بمیرید، دست‌کم روی دست خانواده‌ی تان 1300 افغانی خرج می‌گذارید.
متین می‌گوید وقتی 12 ساله بوده به درامد و استقلال مالی می‌اندیشیده است. حالا که به این آرزویش رسیده، در سایه‌‌ی سنگ‌های قبرستان، آرزوی بزرگ‌تری در سرش می‌پروراند؛ پزشک با نام و نشان شدن و عروسی کردن.
یک سال پیش وقتی یکی از اقوام متین، سرطان گرفت، تنها اسد، پدر متین بود که دست او را گرفت و کمک‌اش کرد. او در حالت احتضار به اسد وصیت کرد که سرپرستی خانواده‌اش را به‌دوش بگیرد و دختر 12 ساله‌اش را برای پسرش متین، عقد کند. اسد این وصیت را پذیرفت اما با متین هیچ مشاوره‌یی نکرد. حالا یک سال می‌شود که او را نامزد کرده‌اند. پرسیدم، نامزدت را دوست داری؟ لبخندی زد و به‌زمین خیره شد: «می‌دانی من به این چیزها اصلا فکر نمی‌کنم. فقط می‌خواهم کار کنم. تفریح من، کار است. وقتی پول داشته باشم حتا اگر دنیا را آب ببرد باز هم خیالم راحت است.»