مهاجربچه و طوطی‌اش: آغاز سخت یک زندگی جدید

نیویورک تایمز – مجیب مشعل

موتر «لاری» در تاریکی قبل از آنکه آفتاب طلوع کند، در مسیر پرخم‌وپیچ‌اش از میان کوتل‌ها عبور می‌کرد. باری که حمل می‌کرد، اسباب زندگی-مهاجرتی بود که طی بیش از 30 سال روی هم انبار شده بودند.
خانواده‌ی شاه از پاکستان بیرون رانده شده بود، از پناه‌گاهی که کلان خانواده‌ی‌شان در جریان جنگ اخیر علیه شوروی، برای خانواده پیدا کرده بود. اکنون آن‌ها به افغانستان بازمی‌گشتند. به افغانستانِ گیرمانده در چنگ یک جنگ تازه‌تر و طولانی‌تر، جنگی که صدها هزار نفر را فراری داده است.
آن‌ها هرچیزی را که می‌توانستند با خود آورده بودند: بکس‌های لباس، بسته‌های پتو، گلدان و تابه، 11 تخت چارپایی، 40 مرغ، دو کبوتر، یک بز و بیشتر از این‌ها. زنان و کودکان که شمارشان با هم حدود 24 نفر می‌شد، در طول مسیر یا در بالای کامیون سوار بودند یا در خالیگاه‌های میان اموال‌شان در پشت کامیون نشسته بودند.
در میان آن‌ها یک پسر 6 ساله به نام بلال بود که قفس کوچکی را محکم نگهداشته بود. در آن قفس طوطی‌اش بود، یگانه رفیق بلال در کشوری که هرگز در آن نبوده و چاره‌ی فرار وی از روزهای تنهایی در دره‌ی تنگ و متروکی که آن‌ها زندگی تازه‌ی خود را در آن شروع می‌کنند.
خانواده‌ی بزرگ بلال که توسط پدربزرگش، دوران شاه، بنیان نهاده شده، در میان نزدیک به 100 هزار افغان بدون سند بود که از پاکستان اخراج شده‌اند. بسیاری از آن‌ها به زور به کشورشان بازگردانده شده‌اند، اما برخی‌های دیگر، مانند خانواده‌ی شاه، از آزار و اذیت پولیس [پاکستان] سیرآمده بودند.
به گفته‌ی سازمان بین‌المللی مهاجرت، در ولایت ننگرهار، یک نفر از هر سه نفر یا بی‌جا‌شده‌یی داخلی به‌خاطر درگیری و جنگ است یا مهاجری که به وطن برگشته. ننگرهار منطقه‌ی کوهستانی در شرق افغانستان و ولایتی است که عمده‌ی عودت‌کنندگان در آن سکنا گزیده‌اند.
محله‌ی جدید خانواده‌ی بلال متروک است؛ چند خانه‌ی کوچک پراگنده در تنگه‌ی یک کوه. آقای شاه می‌گوید هنگامی‌که بار را خالی کردند، زنان و کودکان از دیدن خانه‌ی جدیدشان به گریه افتادند. (بسیاری‌ از خانه‌ها با کمک شورای مهاجرت ناروی ساخته می‌شوند. بلال اولین بار توسط عکاسی که از جانب گروه کمک‌رسان از وی عکس گرفته بود، توجه تایمز را به خود جلب کرد).
بلال در مورد خانه‌‌اش در پاکستان می‌گوید: «در آن‌جا خانه‌ی ما یک بالکن، سه اطاق و یک اتاق مهمان هم داشت… اینجا دو اتاق داریم که دروازه ندارند. و ما دو خیمه داریم.»
بلال فقط 4 سال داشت که طوطی را در یک کشور متفاوت، کشور سبزتر، جایی که زندگی سرشار و اسباب زندگی فراوان به نظر می‌رسید، پیدا کرد.
پدربزرگ بلال، آقای شاه، در ناحیه‌ی هشتنگار در شمال‌غرب پاکستان سکونت داشت. او اندکی پس از این‌که شوروی به افغانستان حمله کرد، از زادگاهش در ولایت کنر فرار کرده بود. در پاکستان او بادمجان رومی و کدو می‌کاشت، و در طی بیش از 30 سال، یک خانواده‌ی بزرگ را «کلان» کرده بود.
روزی که طوطی را دیدند، بلال همراه با پدرش، جمشید، در مزرعه بود. طوطی روی شاخه‌ی یک درخت صنوبر نشسته بود.
بلال آن روز را به یاد می‌آورد: «پدرم شاخه را تکان داد. طوطی افتاد و من چادرم را روی آن انداختم.»
طوطی چقدر بزرگ بود؟
بلال: «چوچه بود… این‌قدر بزرگ» و انگشت‌های کوچکش را جمع کرد.
بلال و طوطی جدایی‌ناپذیر بودند: در خانه با هم بودند، در مزرعه با هم بودند و زمانی که بلال در بیرون با سایر بچه‌ها بازی می‌کرد، طوطی بازهم با او بود.
بلال می‌گوید: «من 10 رفیق داشتم. نور آغا، خان، منو… ما با هم خانه می‌ساختیم.»
بلال تنها زمانی طوطی را از شانه‌ی خود به زمین می‌گذاشت که می‌خواست به او دانه و بادام زمینی بدهد یا در شب قفس پرنده را زیر تخت‌اش قرار بدهد.
سپس زمان حرکت فرا رسید. برای برخی از مهاجران، حتی 30 سال زندگی در یک مکان، نمی‌تواند ماندن در آن‌جا -خانه‌ی جدید- را برای‌شان تضمین کند.
پس از آن‌که خانواده‌ی بلال فرش زندگی را در ننگرهار پهن کردند، پدر بلال، جمشید، برای نزدیک به دو هفته سعی کرد تا کار پیدا کند. اما هر روز، او بی‌هیچ‌چیزی جز بدهی‌های جدید به خانه بازمی‌گشت.
یک روز کاسه‌ی صبر جمشید لبریز شد.
آقای شاه به یاد می‌آورد که جمشید پسرش به او گفت: «همه‌ی این بدهی‌ها… باید پرداخت شوند. و وقتی که شما را چنین نگران می‌بینم، خوش ندارم… پدر، آیا به من اجازه می‌دهید؟»
به این ترتیب جمشید به ارتش پیوست و به جنوبِ ناآرام فرستاده شد. جنگی که روزانه جان حدود 50 نفر را از هر طرف [دخیل در درگیری] می‌گیرد، نیاز به خون تازه دارد.
زندگی جدید برای بلال آسان نبود. مادربزرگش در اثر بیماری دیابت مرد. او دوستان زیادی برای بازی نداشت. سه خواهر بلال جوان هستند. یکی از آن‌ها، لال‌مینه، به‌علت آن‌چه که خانواده‌اش می‌گویند می‌تواند پولیو باشد، فلج است.
بلال می‌گوید: «من در این‌جا می‌ترسیدم. دوستانم در این‌جا نبودند. آن‌ها در آن‌جا مانده بودند… من مریض شدم؛ چشمانم درد می‌کرد و تب داشتم. داکتر به من قرص داد.»
اما بلال طوطی را داشت. این پرنده تمام روز، وقتی که هردو کوه پشت خانه‌ی جدیدشان را بالا می‌رفتند و برای چند ساعت در آن‌جا می‌ماندند، روی شانه‌اش بود.
بلال به سمت پرنده صدا می‌زد: «طوطی، طوطی… .»
و پرنده پاسخ می‌داد: نطوطی!»
یک شب حدود 2 ماه پیش، بلال طوطی را در قفسش گذاشت و مانند هر شب دیگر، قفس را زیر تختش قرار داد. صبح وقتی که بیدار شد، طوطی را روی کف قفس بی‌حرکت یافت.
بلال می‌گوید: «من عکس‌اش را در اینترنت به پدرم فرستادم و گفتم که “طوطی مرده است”. پدرم گفت “وقتی به خانه برگردم، یکی دیگرش را برایت می‌خرم”.»
دشوار است که بدانیم چه چیزی ممکن است برای طوطی اتفاق افتاده باشد. پدربزرگ بلال می‌گوید که این به‌خاطر تغییر آب و هوا در افغانستان بوده. امری که دلیل مرگ دو کبوتر و 40 جوجه مرغ نیز گفته شده است.
آقای شاه می‌گوید: «قفس‌ها خالی‌اند.»
مرگ طوطی بلال را ویران کرد. او دوستی را از دست داده بود که روزهایش را قابل تحمل می‌کرد. اما با گذشت زمان، تسلی‌ و تسکین‌هایی در آن اطراف انتظارش را می‌کشید.
در فاصله‌‌ حدودا 20 دقیقه پیاده‌روی از خانه‌ی بلال، اسدالله صافی هر روز در خانه‌اش کلاس‌های درس را برگزار می‌کرد.
یک گروه کمک‌رسان بودجه این برنامه و مکتب موقتی را تمویل می‌کرد. بلال همراه با یاسر، خویشاوندی که او دوست‌اش داشت، در اواخر این برنامه شروع به آمدن کردند. او هیچ پرونده‌ی رسمی نداشت و از این جهت نمی‌توانست به‌عنوان یک دانش‌آموز عادی ثبت‌نام کند.
برخلاف بقیه 30 کودک، بلال هیچ کتاب و کوله‌پشتی نداشت. اما هنگامی‌که یکی از هم‌صنفی‌های بلال درسش را ترک کرد، خانواده‌ی وی کتاب‌ها و کوله‌پشتی را بازگرداندند و آقای صافی آن ها را به بلال داد. او با ثبت‌نام‌ تحت نام یک شخص دیگر، شروع به آموختن کرد.
برنامه‌ی برگزاری صنف‌های موقتی اکنون تمام شده است. اما کودکان هنوزهم برای چند ساعت در روز می‌آیند. ماه یک‌بار، آن‌ها بیسکویت و آب‌میوه می‌گیرند. آقای صافی از روی تخته با صدای بلند می‌خواند و آن‌ها تکرار می‌کنند.
سپس آقای صافی آن‌ها را به حیاط می‌برد. بچه‌ها با گاوی در یک‌سوی حیاط، بزی در سوی دیگر و جوجه‌های کوچک که زیر پای آن‌ها جست‌وخیز می‌کنند، دنبال توپ پلاستیکی می‌دوند. آن را در یک بازی فوتبال، با لگد و دست از یکسو به سوی دیگر می‌زنند.
بلال دیگر تنها نیست. (در واقع، چند کودک دیگر در آن صنف نیز بلال نام دارند). او می‌دود و بازی می‌کند.‏

در شکاف دیوار خارج اتاقش، بلال یک مشت پر طوطی را نگه ميدارد – زیارت‌گاهي به یک دوست کوچک.