انیس آذر
ساعت دقیقا شش صبح را نشان میدهد. فاصلهی خانه تا ایستگاه بس کمتر از سه دقیقه است و بس دقیقا شش و چهارده دقیقه به ایستگاه میرسد و من میباید تا ده دقیقهی دیگر آماده شوم و حرکت کنم. وقتی از دروازه خارج میشوم، هوا تاریک است و کوچه ساکت و خلوت. گویی نصف شب است و همه خواباند. با گامهای نسبتا بلند به راه میافتم. کمکم به انتهای کوچهمان نزدیک میشوم. انتهای کوچه راهی باریک و فرعی است که فاصلهی خانه تا ایستگاه را کمتر میکند. من هم همیشه برای کوتاه کردن این فاصله از همین راه فرعی رفتوآمد میکنم. اما این راه فرعی بهرغم برترییی که دارد، عاری از عیب هم نیست. تنها عیبی که دارد این است که خلوت است و از دوطرف با دیوارهای حویلی دو خانهی مجاور احاطه شده است. بنابراین دروازهی هیچیک از خانهها به این کوچه وصل نیست. در آن ساعت صبح، کوچهی فرعی تاریک بود و ساکت. همیشه چنین هوای نیمهتاریک و کوچهی خلوت در من دلهره ایجاد میکند. انگار چیزی هست که وصل میکند این وضع را به یک خاطره از گذشته. یا بهتر است بگویم یک سلسلهخاطرات از گذشته.
بههر صورت، با دلهرهیی که داشتم وارد این راه فرعی شدم. چشمم به آخر کوچه که از چراغهای کنار جادهی عمومی روشن مینمود، میافتد. چند متری بیشتر فاصله نمانده است. اما در این فاصله ناگهان از میان روشنی کسی وارد کوچهی تاریک میشود و شروع میکند مخالف جهت من حرکت کردن. دلم میلرزد. مضطرب میشوم. عرق سردی بر پیشانیام مینشیند. گامهایم ناخواسته کند میشود و احساس میکنم نیرویم را از دست میدهم. با این حال تلاش میکنم دقیقتر نگاه کنم. درست میبینم. مردی است با جسامت درشت و قد بلند که با گامهای شمرده بهسویم قدم برمیدارد و هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود. افکارم دیگر دست خودم نیست. نمیتوانم تمرکز کنم. انگار با تمام وجودم تلاش میکنم منشا و مبداء این دلهرهیی که در من پدید آمده را دریابم.
از حضور نابههنگام این مرد ترسیدهام. دلهرهام از ترس عجیبی است، ترسی که وصل میکند این لحظه را به شامگاه و واقعهیی درکوچهی خلوت کابل که هرگز نتوانستم فراموشش کنم. و حالا همانند همان روز در یک صحنهی مشابه قرار گرفتهام. هوای نیمهتاریک، کوچهی خلوت و آرام، من و مردی که با گامهای بلند هر آن به من نزدیک و نزدیکتر میشود. اولین فکری که به ذهنم میرسد فرار است. مطمئنترین راه برای مصونیت از شر این آدم درنده وحشیصفت فرار است. تا میخواهم روی برگردانم و فرار کنم چیزی مرا بازمیدارد. ندایی در خویشتنم فرار را مضحک و بیمعنا میخواند. منصرف میشوم. اینبار فکر دیگری دارم: دفاع. با خودم میگویم حمله کرد دفاع میکنم، داد و فریاد میکنم، کمک میطلبم. اما فرار نمیکنم. فکر دفاع در من نیرویی تولید میکند، نیرویی که هر چند بر ترسی که در ژرفای دلم خانه کرده است چیره نمیشود اما مرا وامیدارد کماکان به راهم ادامه بدهم. آن مرد هم دیگر در دوقدمیام رسیده است و منم با دستان گره شده، آمادهی دفاعام. حال به قدری نزدیک است که صدای نفسهایش را بهوضوح میشنوم. گره دستانم را محکمتر میکنم. سرم را بلند نگاه میدارم و بازوانم را استوار میگیرم. مبادا به ترسم پی ببرد. حال مرد کوچهی خلوت دقیقا کنارم قرار گرفته است، درست در همان نقطهیی که آدمها از کنار هم رد میشوند. شدت ترس و تشنج اندرون خویشتنم دیگر قابل وصف نیست. درست لحظهیی که احساس میکنم حمله خواهد کرد، صدای نرم و مهرباناش را میشنوم که میگوید: «صبح شما بهخیر خانم» با این جملهی غیرمنتظره نمیدانم چگونه جواباش را میدهم: «صبح بهخیر آقا.»
به یکبارگی انگار که از بند رها شده باشم، احساس آزادی میکنم. احساس میکنم همین یک جمله حرف انسانی چیزی که از من سالها قبل در خلوت کوچهیی در کابل به تاراج رفته بود را باز گرداند و زنده کرد. اما در این میان از افکارم و صفاتی که به صاحب این صدای مهربان داده بودم، نیز خجالت میکشم. منشاء این قضاوت شتابزده و حال آمیخته با ترس و دلهره نابهجا اما سررشتهی دراز دارد و وصله-پینهی روزی در کابل است که با دوستم کتابخریدن رفته بودیم، روزی که خریدمان اندکی طولانیتر شد و وقتی راهی خانه شدیم هوا نیمهتاریک شده بود. از همان لحظات نخست که از کتابفروشی خارج شدیم، احساس کردم دو جفت چشم دنبالمان میکند. اما چون تنها نبودم زیادی جدی نگرفتم. تا رفته-رفته از شلوغی دورتر شدیم و راه خلوتتر شد. دو جفت چشم همچنان دنبالمان میکرد. از هر خم کوچه که میپیچیدیم بلافاصله او هم میپیچید. تا اینکه سرانجام در یکقدمی کوچهی خودمان، جاییکه اصلا تصورش را نمیکردیم، و دقیقا لحظاتی که با خیال آسوده فکر کردیم دیگر دنبالمان نیست، ناگهان ظاهر شد و با نهایت ذلت و زشتی آنچه در سر داشت را پیاده کرد. این حادثه آنقدر ناگهانی و دور از انتظار بود که نه مجال فکر و چارهاندیشی برایمان گذاشت و نه پای فرار. کتابهایمان همه ریخت زمین. با تمام نیرویی که داشتیم فریاد زدیم و کمک خواستیم. فرار کرد. در آن لحظه، آن کوچهی خلوت و آن هوای نیمهتاریک، تنها کتابهایمان نبود که ریخت زمین، جرأتمان نیز فروپاشید و به زمین ریخت. آن اتفاق شک و تردیدی در دلم کاشت که باعث شد دیگر هرگز به هیچ مردی در هیچ کوچهی خلوتی به چشم انسانی که میتوانم از کنارش با مصونیت بگذرم، نگاه نکنم. من پس از آن حادثه دیگر هرگز جرأت نکردم حتا در روشنایی روز تنها از کوچههای خلوت و ساکت کابل بگذرم. و این وضعام باعث شد مادرم، در کنار مسوولیتهای مادرانهی دیگرش مسوولیت همراهی کردن مرا از کوچههای خلوت نیز به عهده بگیرد.
ترس و واهمهی آن حادثه را با خودم حمل کردم و آوردم اینسوی آبها، تا کوچهها و خیابانهای لندن و تا صبحگاهی همان روز که با یک جملهی انسانی دوباره توانستم باور کنم همهی آدمها و همهی رهگذران کوچههای خلوت، قبیح و وحشیصفت نیستند.