زهرا جویا
در غروب یک روز سرد پاییزی، بر فراز مغارههای بودا در بامیان، دنبال آدرس خانهی ستار بودم، جوانی که از کودکی در یکی از مغارههای کنار بودا زندگی کرده و با آرزوهایی بزرگ چشم به آینده دوخته است.
ستار 9 ساله بود، پس از فروپاشی رژیم طالبان در افغانستان، با خانوادهی سه نفریاش کابل را ترک میکند و به بامیان میرود. او درهمان ابتدا بهدلیل فقر و تنگدستی که دامنگیر خانواده بود، در یکی از مغارههای کنار بودای تخریبشدهی بامیان مسکنگزین میشود.
ستار در اوایل زندگی پدر و یکتعداد زیاد از اعضای خانوادهاش را در جریان حاکمیت طالبان از دست میدهد و تنها با یک مادر پیر و یک خواهرزادهاش به زندگی ادامه میدهد.
او همراه با دختر برادرش از صنف سوم شامل مکتب میشوند و درسهایشان را تا صنف دوازدهم در بامیان ادامه میدهند.
اکنون ستار و برادرزادهاش از دانشگاه فارغ میشوند و بهقول خودشان یک گام به جلو میگذارند.
از صحبتهایش معلوم بود که جوان پرتلاش و زحمتکشی است، او زمانی که از صنف دوازدهم مکتب فارغ شد مدتی در یکی از ادارههای دولتی محلی در ولایت بامیان کار کرد. اما پس از آنکه حکومت پالیسییی را ساخت که بر مبنای آن همهی کارمندان باید سطح دانش بلندتری داشته باشند، ستار وظیفه را از دست میدهد.
ستار در آن زمان احساس کرد که باید در امتحان کانکور شرکت کند تا بتواند به دانشگاه راه یابد. او در سال 1392 پس از سپری کردن امتحان کانکور به دانشکدهی ادبیات دری دانشگاه بامیان راه پیدا میکند و به تحصیلاش ادامه میدهد.
زندگی ستار را مجبور کرد که در جستوجوی کار دیگری باشد، کاری که بتواند از طریق آن خرج و مصرف مادر و برادرزادهاش را تامین کند.
ستار پس از مدتزمانی کارش را بهعنوان مسوول مالی در یکی از شرکتهای خصوصی که در بخش سرکسازی در بامیان فعالیت دارد، آغاز میکند.
وقتی استعداد ستار برای مسوول شرکت مشخص میشود، مسوول او را بهعنوان سرویکنندهی جاده استخدام میکند؛ با معاش بیشتر.
ستار از خاستگاه ادبیات دری و زبان پارسی در افغانستان صحبت میکند. او واژههای ادبی بهکار میبرد و اکنون بیشتر از خیلیها مفهوم شعری که سعدی گفته است «بنی آدم اعضای یکدیگر است…» را میفهمد و درک میکند.
او بامیان و مغارهیی را که در آنجا زندگی میکند بهگفتهی خودش با هیچ کشور اروپایی عوض نمیکند، زیرا در شرایطی که یافتن «آرامش» برای بسیاری از مردم به یک رؤیا مبدل شده، اکنون ستار در مغارهیی که مطابق زمان و شرایط فعلی آماده نیست، آرامش را با تمام وجود احساس میکند و آن را با خودش دارد.
ستار گفت: «دوستانم میگویند خانهیی که تو داری، رییسجمهور، وزیر و یک وکیل پارلمان ندارد. کسانی که در بلندمنزلها زندگی میکنند هیچگاهی آرامش روحی ندارند. راست میگویند آرامشی که من در این مغاره دارم در هیچ جای دیگری ندارم. من اینجا را مکان الهامبخشی برای ادامهی زندگیام یافتم. آزادییی که من در بامیان دارم شاید هیچ شهروند افغانستان حتا در اروپا نداشته باشد.»
ستار عزمش را جزم کرده و برای یک زندگی بهتر از امروز گام برمیدارد. او اکنون زبان انگلیسی را بسیار خوب بلد است و میتواند یک متن انگلیسی را به فارسی و یک متن فارسی را به انگلیسی ترجمه کند.
او چهار سال در دانشگاه از طرف شب درس خوانده و از طرف روز با نهادهای مختلف در برابر دستمزد کمی کار کرده است تا از برادرزادهاش که نیاز به حمایت بیشتر دارد، مراقبت کند و او بتواند درسهایش را تا سطح دانشگاه ادامه بدهد.
سالیکه گذشت، سال خوبی برای ستار نبود. او با گلوی پر از بغض گفت: «سال گذشته مادرم را از دست دادم. حالا من و دختر برادرم در یک خانه بهتنهایی زندگی میکنیم. از دختر برادرم همیشه حمایت میکنم تا او بتواند از زندگی متکی به یک فرد دیگر نجات پیدا کند. او را همیشه حمایت کردم و برایش توصیه کردم که درسهایت را بخوان تا در ادارهیی که صاحب کار شدی متکی به فرد دیگری نباشی».
ستار در خانهی ساده و نمناکاش یک پایه سولر آفتابی دارد. او از انرژی آفتابی یک لامپ برای روشنایی خانهاش استفاده میکند. ستار میگوید: «جملهی معروفی است که میگوید سرنوشت را باید از سر نوشت؛ من هم میخواهم سرنوشتم را خودم با دستان خودم بنویسم».
وی یک تلفون هوشمند دارد که بهگفتهی خودش از آن بهعنوان یک دستگاه تلویزیون، رادیو، کمپیوتر و تلفون استفاده میکند.
او افزود: «تلویزیون نداریم، کتابهم نمیتوانم بیشتر خریداری کنم. یک تلفون است که از آ همهکاره ساختهام. من از این طریق صفحات تمام سیاستمداران افغانستان را دنبال میکنم و هر روز میخواهم از موضوعات داغ روز آگاه باشم».