رخداد چهارشنبه خونین کابل (دهم جوزا) برادری را از راضیه گرفته است که تنها تکیهگاه و حامی او و خانوادهاش بود. محمد حسین 28 ساله که جدیداً بهحیث کارمند برق در سفارت کانادا استخدام شده بود، صبح روز چهارشنبه 10 جوزا موقعی که از کار بهسوی خانه میآمد در انفجار موتر بمب جان باخت.
او حالا در گور سردی خوابیده است. راضیه، دو خواهرش که ازدواج کرده، حسین که شهید شده و پدر و مادرش یک خانواده را تشکیل میدادهاند اما حالا از آن میان راضیه مانده است و پدر و مادرش که هر دو بیمارند. راضیه فارغالتحصیل رشتهی حقوق است. فعلا کارآموز برنامهی پروموت (promote) موسسهی USAID است و نصف روز در یک مکتب خصوصی نیز تدریس میکند. او نگران این است که وقتی روزها برای کار بیرون میرود از پدر و مادر پیرش کی مراقبت کند. راضیه نگران آیندهاش است.
جستوجو در میان مردگان
ساعت 8:22 دقیقهی صبح انفجار مهیبی کابل را تکان داد و بهدنبال آن ستونی از دود غلیظ به آسمان بلند شد. دود ناشی از انفجار موتر بمب برای ساعتی در آسمان کابل سرگردان بود و بعد محو شد. شدت انفجار در حدی بود که هر کسی فکر میکرد در فاصلهی دو یا سه کیلومتریاش انفجار شده است. راضیه هم پس از شنیدن صدای انفجار فورا به حسین زنگ میزند. او میگوید «معمولاً که به حسین زنگ میزدم او برای اینکه کریدتم مصرف نشود تلفن را قطع میکرد و دوباره خودش زنگ میزد ولی آن روز بیش از صد بار زنگ زدم جواب نداد. تصمیم گرفتم باید دنبال حسین بروم» راضیه میگوید او وقتی به خانه برگشته متوجه شده که مادرش نیز بارها به حسین زنگ زده بوده ولی جوابی نشنیده. راضیه تصمیم میگیرد که به محل رویداد برود.( به کوچه اشاره میکند) و میگوید همین کوچه دور و دارز داشهای حاجی غلام حسین را که بیست دقیقه راه است در یک نفس دویده و خودش را به سرک فیض محمد کاتب رساند. تکسی گرفته و به مقصد چهارراهی زنبق راه افتاده.
راضیه میگوید که او وقتی به محل رویداد رسیده نیروهای امنیتی محل حادثه را با نوار مسدود کرده بوده و ظاهرا هیچکسی جز مسئولان اجازهی ورود به محل رویداد را نداشتند. اما او تقلا میکند که او را اجازه بدهد که به سفارت کانادا برود چون در داخل سفارت کانادا، جایی که حسین کار میکرده، تلفنها خاموش بوده و راضیه با این پندار که حسین در داخل سفارت گیر مانده، خواسته که داخل سفارت برود، ولی به هیچوجه به او اجازهی ورود به سفارت داده نمیشود. از رفتن به سفارت کانادا که مایوس میشود تصمیم میگیرد که شفاخانههایی که در نزدیکی چهارراهی زنبق موقعیت دارد را جستوجو کند. به شفاخانهی وزیر اکبرخان میرود اما نه در میان زخمیها و نه در میان شهدا نام و نشانی از حسین نمیبیند. به شفاخانهی ایمرجنسی میرود، در گام نخست او را به داخل راه نمیدهند اما او به پای پولیس میافتد، صورتش را میبوسد و در نهایت نیروهای امنیتی او را به داخل شفاخانهی ایمرجنسی راه میدهند. بهقول راضیه، شفاخانه خیلی شلوغ بوده و او زخمی ها را یکی-یکی از نظر گذرانده اما حسین در میان آنها نبوده. راضیه موقعی که تصمیم میگیرد از شفاخانه خارج شود، صدایی میشنود: «راضی». راضیه میگوید حسین همیشه او را راضی صدا میکرده. راضیه دلش بیقرار می شود و میرود داخل سردخانه. او میگوید: «اگر از دست راست حساب میکردم دومین جسد از حسین بود» ولی او در جستوجوی حسین از سمت چمپ صورت جسدها را یکی-یکی دیده تا به حسین رسیده. گفت: «موقعی که صورت حسین را دیدم از آسمان به زمین خوردم (گریه میکند) وصف آن حالت ممکن نیست. سخت است آدم تن بیروح برادر و تنها سرپرست خود را ببیند».
راضیه و پیکر بیروح برادرش
او تنهای تنها در میان موجهای سهمگین غم و اندوه درمانده است که پیکر بیروح برادرش را چطوری از سردخانه بیرون بیاورد و به خاک بسپارد؟ راضیه در حالیکه بغضش ترکیده و گریه میکند، میگوید: «من و همکارم حیران مانده بودیم که چه کنیم؟ مسئولان شفاخانه از ما میخواستند که فورا جسد برادرم را از آنجا خارج کنیم که برای دیگر جنازهها جا باز شود.» او میگوید جسد شهدایی که بستگانشان در شفاخانه حاضر بودند را بیهیچ معطلی میسپردند به آنها و جسدهایی که از وارثانشان خبری نبود را میگذاشتند زیر آفتاب.
در نهایت راضیه پیکر بیروح برادرش را با همکاری یکی از دوستان حسین بهنام ذکریا به خانه میآورد. او به پدر و مادرش قول داده بوده که حتما حسین را صحت و سالم پیدا میکند.
قربانی جنگ
پدر مسن حسین که سه سال میشود فلج شده است و پس از شهادت حسین شوک سنگینی دیده است، در حالیکه زار-زار میگیرید، میگوید: «از بامیان که به کابل (آمدیم) با صد امید و آرزو در افشار سیلو خانه ساختم). خانهی ما را ویران کردند. بعد از آن در خانههای کرایی زندگی کردهایم تا زمانی که حسین به ایران برای کارگری رفت و از دستمزدش یک خانه ساختیم. حالا بی حسین با این خانه چه کار کنم؟»
فرار از مرگ
حسین پس از آنکه از ایران برمیگردد، به مدت دو سال با یک شرکت ترکی در میدان هوایی حامد کرزی بهحیث تکنیسین برق( برقی) کار میکند. اما بعد از اینکه قراردادش با آن شرکت تمام میشود، پس از مدتی در زندان پلچرخی نیز بهحیث برقی کار میکند. در آنجا هم دیری نمیگذرد که به فرمان رییسجمهور، قانون عوض میشود، طوریکه آنهایی که ملکی بودند الزاما باید پس از آن در چوکات نظامی فعالیت کنند. راضیه میگوید: «چون حسین تنها سرپرست و تکپسر خانواده بود، مادرش به او اجازه نداد که در بست نظامی کار کند و حسین از کار در آنجا منصرف شد.» پس از آن دو سال حسین بیکار ماند تا اینکه یک سال قبل او توسط شرکتی، پس از سه ماه کار آزمایشی بهحیث برقی( تکنیسین برق) به سفارت کانادا معرفی شد. تازه سه ماه بیشتر از کارش در سفارت کانادا نمیگذشت که در یک صبح نحس، موقعی که از کار بهسوی خانه میآمده، در نزدیکی چهارراهی زنبق به چنگ هیولای مرگ افتاده و دیگر هرگز به خانه نرسیده.
راضیه که تکیهگاه و سرپرست زندگیاش را از دست داده است میخواهد فرصتی برایش فراهم شود که با اشرفغنی صحبت کند. او بر این خواستهاش تاکید میکند و میگوید که هر کسی که چنین فرصتی برایش مهیا کند در حق او احسان کرده است. هدف او از ملاقات با رییسجمهور، بازگو کردن درد او و صدها خانوادهی داغدیده است.
پس از شهادت حسین راضیه خودش را به تماممعنا تنها حس میکند. او نگران است، نگران پدر پیر و بیمارش که سه سال میشود فلج است و مادری که پس از شنیدن خبر شهادت حسین آسیب روانی دیده است. نگران آینده؛ نگران سرپرستی از پدر و مادر پیرش. نگران شبهای خوفناک کابل برای یک دختر جوان. او میگوید شبها جسدها و زخمیها را در خواب میبیند.
در حملهی مرگبار چهارشنبه، بیش از صد نفر جان باختند و بیش از 500 نفر دیگر زخمی شدند. هرچند طالبان اعلام کرده که این حمله کار آنان نبوده است، اما ریاست عمومی امنیت ملی کشور گفته که این حمله از سوی شبکهی حقانی که بخشی از طالبان است، سازماندهی شده است.