ابراهیم هارون
مرد قلم، مرد اندیشه، مرد مبارز، مرد استقامت، صبر، حوصله و بردباری بود. تمام صفات عالی که برای یک انسان توصیف شده در وجودش موجود بود. هیچگاه و در هیچ حالتی، از موضوعی که آن را مهم میدانست، با وجود مریضی مزمن نفس تنگی که داشت، شانه خالی نمیکرد. در اینجا میخواهم درمورد یکی از سه پسرانم مطلبی را توضیح بدهم.
در سال1386 پسر دومم محمد الیاس که در صنف یازدهم یکی از لیسههای شهر کابل درس میخواند، ضمن اینکه به ورزشهای رزمی و بدنسازی علاقمند شده بود، با یک عده همصنفیان و دوستانی که میخواستند ازطریق زورِ بازو تبارز نمایند، یا بهاصطلاح بدمعاشی کنند، یکجا شده بود. این موضوع مرا بسیار نگران و متاثر ساخته بود. نگرانیام بیشتر از طرز دید و فکرشان و برداشت محدودشان از جامعه بود. به اکه زنگ زدم و موضوع را برایش تشریح نمودم. اکه بدون تامل برایم گفت که او را نزدم بیاور. روز آخر همان هفته (جمعه)، پسرم را گرفته نزد اکه رفتیم. یکی از خصوصیتهای عجیب اکه این بود که هیچوقت کسی را سرزنش، تحقیر و توهین نمیکرد، و حتی به ندرت نصیحت میکرد. درمورد دروس مکتب ازش سوالهایی کرد و در آخر برایش گفت از اینکه ما و شما مدت زیادی را در مهاجرت سپری نمودهایم، لازم است که درمورد ادبیاتمان معلومات داشته باشیم. مثلا ، در قدم اول از بوستان و گلستان شیخ سعدی در کورسی که با خودت میخواهم دایر کنم شروع خواهیم کرد. فقط در هفتهی اول الیاس در کورس تنها بود. درس اکه آنقدر دلچسپ و آموزنده به پیش میرفت که در هفتهی بعدی، تعداد علاقمندان از بیست نفر گذشت و اکه مجبور گردید مکانی را خارج از منزل کرایه نماید. علاوه بر مسایل ادبی، جامعهشناسی و مسایل فلسفی را نیز شامل تدریس نمود. بعد از یک سال، دوستان شمشیربهدست و متباقی مدعوین، آنقدر مصروف دروس و مطالعه شدند که بدمعاشی را فراموش کرده و وقت به مسایل دیگر نداشتند. اکه پسرم را به من بازگرداند.
او بعدا شامل پوهنتون شده و در سال 1391، فارغ شده و فعلا در یکی از رسانهها منحیث فوتوژورنالیست ایفای وظیفه میکند که باعث خرسندی و فخرم میباشد.
یکی از عادتهای اکه این بود که میخواست هر چیز را خود تجربه کند، خواه این تجربه درمورد عناصر طبیعت میبود، یا اجتماع. در سال 1349 که برای اولین بار با ایشان معرفی شدم، در لیسهی حربی بود. من تازه شامل لیسهی حربی شده بودم. با استفاده از تفریحهای درسی که در چمنهای داخل صحن لیسه جمع میشدیم، با تعدادی از آقچهایها که اکه نیز جزو آنها بود معرفت پیدا کردیم. اکه در بین همهی آنها بسیار خوب صحبت میکرد. توجه مرا در همان روز اول به خود جلب کرد. یک بار در جریان صحبت، با انگشت خود یکی دو قطره شبنم که در بالای برگ بتهی گلگلاب بود برداشت و بر روی بخارها یا جوانیدانههای کوچکی که در رویش بود مالید و گفت: چیزی به این زیبایی را میخواهم تجربه کنم؛ اگر بخارها را جور کرد خوب و اگر نکرد نقص هم نخواهد داشت.
حس تجربهکردن، در تمام عمر با او بود. سرگذشت اکه مرا به فکر داستان فولاد که چگونه آبدیده شد میاندازد. حتی خیلی بیشتر از قهرمان داستان مذکور، هر چیزی که آموخت شتافت تا تجربه کند و در عمل پیاده نماید. خلاصه، از مبارزات سیاسی گرفته تا مسایل اجتماعی، فرهنگی، تصوفی، فلسفی، و دانش عصری و هر آنچه مجهولاتی که در ذهنش بود، میخواند وکاملا با جزییات به خاطر میسپرد و بعدا آن را تجربه میکرد.
براساس تجاربی که از سیاستهای جهانی داشت، وقایع را طوری پیشبینی میکرد که بعدا عینا اتفاق میافتاد. در سال 1998، من و اکه نظر به ضرورت مهاجرین افغان مقیم اتک (کمالپور) پاکستان، مکتبی را تاسیس نمودیم که نصاب تعلیمی افغانستان را تدریس مینمودیم. در یکی از شبها در سال2001، که مصروف تماشا و استماع اخبار از طریق تلویزیون بودم، واقعهی یازده سپتامبر رخ داد. من فورا نزد اکه رفتم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. اندکی به فکر فرو رفت وگفت برویم به منزل شما، و در فاصلهی راه برایم گفت موضوع خیلی جدیست؛ سیاستهای جهانی گواه تغییرات اساسی خواهد بود و حداقل تغییرات مهمی در افغانستان اتفاق خواهد افتاد. درحالیکه در دقایق اول حادثه هیچکس از آن سر در نیاورده بود، اکه منبع را حدس زده بود. با تغییراتی که بعد از یازده سپتامبر رخ داد، جهان شاهد پیشبینی اکه بود.