از کرانه‌ی ارغنداب تا منهتن؛ گیسو چگونه با ازدواج اجباری جنگید؟

خادم‌حسین کریمی

آفتاب به نیمه‌های آسمان می‌رسید که برنامه‌ی استقبال از آقای والی در حیاط وسیع عمارت لیسه‌ی دخترانه‌ی شهدا پایان یافت. مجری جوان و خوش‌لباس، پس از پایان‌دادن به برنامه، سعی کرد با استفاده از انگلیسی دست‌وپاشکسته‌اش، به یک خانم امریکایی که به همراه گروه بازسازی ولایتی ـPRT- و تیم محافظین آقای والی به مرکز ولسوالی آمده بود، نزدیک شود. برای دایانا، دیدن یک دختر جسور، خوش‌سیما و کمی شبیه به سوپربازیگر سینمای کشورش آنجیلا جولی، پشت جایگاه اجرای یک برنامه‌ی بزرگ مردمی استقبال از حاکم محلی در قلب یکی از روستاهای محصور در کوه‌های خشک و بلندقامت افغانستان، تماشایی بود. دست‌کم از این جهت که مأموریت سیاسی-نظامی کشورش در افغانستان شش سال پس از ساقط‌شدن رژیم طالبان، حداقل برای بخشی از زنان این کشور برخاسته از یک جنگ طولانی و نفس‌گیر، روزنه‌های رو به امید در سقف مسدود و عبوس زندان‌اش باز کرده است. وقتی مجری جوان، با لبخند و هیجان غیرعادی ناشی از دیدار و گفت‌وگویی کوچک با یک زن خارجی و قدرتمند، به طرف دایانا نزدیک می‌شد، احساس فوق‌العاده‌یی داشت. دایانا او را در آغوش گرفت: «لباس‌ات خیلی زیباست». گیسو با خنده‌ی بی‌ریای یک دختر بیست ساله‌ی روستایی، انگشت دست راست‌اش را به سمت پایین‌دست دره‌ی وسیعی که در قلب آن یکی از شاخه‌های ارغنداب، مزارع و درختان بید و عرعر اطراف‌اش را در شعاع وسیعی سبز کرده بود، تیر کرد. از آن بالابلند مشرف بر پایین‌دست، برج‌های بلند قلعه‌یی که در آن زندگی می‌کرد را برای دایانا پیدا کرد. «آن‌جا خانه‌ی ماست. اگر از این لباس‌ها دوست داری، می‌روم برایت دودست مشابه می‌آورم. البته می‌توانی میهمانم شوی». دایانا از این‌که وقت کافی و اجازه‌ی خروج از دایره‌ی محافظین‌شان را نداشت، معذرت خواست. او هرگز نمی‌دانست این دختر خندان و خوش‌لباس افغان که سعی می‌کرد با انگلیسی دست‌وپا شکسته و مهربانی شورانگیزش، حرف‌ها و احساسات‌اش را منتقل کند، در واقع یک قربانی ازدواج اجباری است. از نوادگان خانواری که مردان آن از گذشته‌های دوردست یکی از خوانین و فئودال‌های خوشنام در هزاره‌جات بوده‌اند. دو نسل قبل، یکی از مردان این خانوار در میانه‌ی دهه‌ی چهل خورشیدی که کودکی‌اش را به رسم مرسوم آن روزگار به‌عنوان غیررسمی گروگان خانواده‌ی رییس عبدالله‌ -خان ولسوالی جاغوری- در دربار محمدظاهر شاه گذرانده بود، یکی از جریان‌های چپ مارکسیستی-مائوئیستی را در پایتخت بنیان‌گذاری کرده بود. اکرم خردسال پس از آن به‌عنوان گروگان به دربار حاکمیت منتقل شد که برادر بزرگ‌ترش سرورخان در جریان تحصیلات عالی‌اش در شهر نیویارک ترور شد. سرور یاری، به همراه تعدادی از فرزندان شاه افغانستان به این بورس تحصیلی رفته بودند و به گمان غالب -که البته هیچ مدرک رسمی برای اثبات آن وجود ندارد- یکی از فرزندان شاه، احتمالا در ترور سرورخان دست داشت. شاه برای دلجویی یا احتمالا جلوگیری از بلوای خان جاغوری علیه حکومت‌اش، کوچکترین فرزند او را به دربار آورد. اکرم، در عنفوان جوانی دربار محمدظاهر شاه را ترک کرد و پس از فراغت از دانشکده‌ی ساینس دانشگاه کابل، در بیست‌وچهارمین سال زندگی‌اش، سازمان جوانان مترقی افغانستان را که بعدها به اختصار و با التفات به‌عنوان ارگان نشراتی این جریان، به شعله‌ی جاوید معروف شد، بنیان نهاد. اکرم یاری، در پاییز ۱۳۵۸، چند ماه پیش از ورود ارتش سرخ به افغانستان، در یک شب تاریک و خنک، در مرکز ولسوالی جاغوری به دام مأموران امنیتی حفیظ‌الله امین افتاد. قبل از او، داکتر صادق یاری، برادر بزرگ‌ترش را در شهر لشکرگاه، بازداشت کرده بودند. شیرخان یاری، تنها مرد زنده‌مانده از چهار پسر خاندان بزرگ پدرش رییس عبدالله‌خان، در سال‌های پس از بازداشت و کشته‌شدن سه برادرش که دوره‌ی افول جریان‌های چپ و آغاز استیلای جناح‌های اسلام‌گرای مجاهدین بر دست‌کم روستاهای افغانستان بود، با مشقت‌های رقت‌باری دست‌وپنجه نرم کرد. چهارده سال پس از مرگ یاری، برادرزاده‌اش عبدالصمد خان، برای حفاظت از خانواده و زمین‌های وسیعی که در معرض تجاوز و زورگیری جناح‌های درگیر در جنگ‌های داخلی بود، تصمیم دشوار و عجیبی گرفت. صمد در مشورت با همسر، دومین دخترش را وقتی هنوز شش سال نداشت، در یک مراسم غیررسمی محلی، به نامزدی فرزند ۹ ساله‌ی یکی از فرماندهان قدرتمند جهادی ولسوالی‌اش درآورد. این خویشاوندی، بخش بزرگی از آسیب‌هایی که از طرف دگر جناح‌های درگیر متوجه خانواده‌اش بود را دفع می‌کرد. چهارده سال بعد، وقتی گیسوی بیست ساله پس از پایان برنامه‌ی استقبال از والی و گروه بازسازی ولایتی، در زیر بالکن و سایه‌بان عمارت مکتب‌اش با دایانا خوش‌وبش می‌کرد، زن امریکایی هرگز نمی‌دانست که پشت سیمای خندان و مشتاق این دختر جوان افغان، چهارده سال جبر ناشی از یک ازدواج اجباری-مصلحتی خوابیده است. وقتی دایانا از گیسو پرسید که آیا میلی به ادامه‌ی تحصیلات‌اش در ایالات متحده دارد، هیجانی خوش‌آیند و دلپذیر به زیر پوست‌اش دوید و تصور کرد که اکنون می‌تواند پس از سال‌ها سکوت و رؤیاپردازی برای رهایی، به باز کردن گره‌های طنابی که بال‌وپرش را بسته بود، فکر کند. از نخستین روزهای نوجوانی، وقتی به احتمال رهایی از این مخمصه‌ی عذاب‌آور می‌اندیشید، در پایان هر کشمکش خردکننده‌یی که با خود داشت به یک روزنه می‌اندیشد. «اگر بتواند وارد دانشگاه شود، احتمالا راهی برای رهایی خواهد یافت». آن روز، گیسو بیش از هر زمانی، رؤیاهایش را دست یافتنی‌تر تصور می‌کرد. قریب به بیست روز بعد، وقتی در یک صبحگاه خنک و تاریک تابستانی، از مادر و خواهر کوچک‌ترش زهره با چشم‌های اشکبار خداحافظی کرد، احساس می‌کرد نمی‌تواند پاره‌یی از قلب‌اش را از مادر و زادگاهش بکند. حتا در همان هنگامه‌ی دشوار که باروبندیل بسته بود تا هزاران کیلومتر از مادرش دور شود، روح ماجراجو و بلندپروازش کوتاه نمی‌آمد. همین چند روز پیش، وقتی در کنار معلم ادبیات‌اش رمضان‌علی قربانی اندوه، روی شدیارهای نزدیک مکتب‌اش راه می‌رفت، در آخرین لحظات گفت‌وگو و خداحافظی، استادش به او گفته بود که از زادگاهش دل بکند و به برگشت نیندیشد. کمی مانده به خروج از چارچوب درِ کهنه و قدیمی خانه، زیر سوسوی ضعیف الکین، گونه‌های آفتاب‌خورده و خیس زهره را بوسید و گریست: «دیگر به افغانستان برنمی‌گردم.»

گیسو در ایالات متحده، چند ماه پس از ورود به واشنگتن

در یک بعد از ظهر سرد زمستان ۱۳۶۶، زن عبدالصمدخان، پس از فراغت از لباس‌شویی در کرانه‌ی رود ارغنداب، دخترش را به‌دنیا آورد. هشت سال پیش که دختر اول خانواده زاده شد، صمد و جمیله همسرش، اسم او را پرستو نام نهادند. قرار بر این بود که اسم دومین دختر را گیسو بگذارند. به پاس این قرار، نوزاد را گیسو نام نهادند. متولد ۲۴ دلو، تاریخی که در بخش‌های وسیع جهان از آن به‌عنوان روز عاشقان تجلیل می‌شود. گیسو، در میانه‌ی شور و شر ناشی از برچیده‌شدن پاسگاه‌های ارتش سرخ از روستاهای افغانستان و متعاقب آن، استیلای ملیشه‌های چندین جناح مجاهدین، زاده شد. خانواده‌اش به‌دلیل تعلق برخی از مردان آن به یکی از جناح‌های مائوئیستی، تحت فشار اجتماعی بود. پدربزرگ‌اش به‌عنوان رییس خانواده، مأموریت دشواری برای حفاظت حریم خانه‌اش از گزند گروه‌های محلی مجاهدین فاتح داشت. این تهدیدها، از زمانی شدت گرفته بود که گروه‌های مجاهدین پس از عقب‌نشینی نیروهای شوروی از ولایت غزنی، برای استیلا و حفظ حاکمیت بر قلمروهای تحت فرمان‌شان، با هم درگیر شدند. جنگجویان، در مواردی، خانواده‌ی شیرخان را مجبور می‌کردند که به آن‌ها غذا و خوراکی بدهند. پس از عقب‌نشینی جنگجویان یکی از جناح‌ها و ورود گروه جدید، خانواده‌ی شیرخان به‌دلیل فراهم‌کردن خوراکی به جنگجویان رقیب، مورد اذیت و آزار قرار می‌گرفت. وقتی گیسو، به شش سالگی رسیده بود، این فشارها بر خانواده‌اش به‌دلیل اوج‌گیری درگیری‌های مسلحانه میان گروه‌های متخاصم، بیشتر شد. در میانه‌ی سال ۱۳۷۲، وقتی فرزند یکی از فرماندهان محلی، در درگیری با گروه رقیب کشته شد، شیرخان یاری، به‌دلیل تعلق تباری به آن فرمانده و از سویی، اجرای یک رسم کهن و رایج، او را به میهمانی دعوت کرد. در شبی که گروهی از فرماندهان و محافظان آن‌ها، در میهان‌خانه‌ی شیرخان، جمع شده بودند، پس از پایان شام، یکی از فرماندهان محلی، به شیرخان پیشنهاد دشواری داد. «می‌خواهم با خانواده‌ی خان، پیوند خویشاوندی داشته باشم». شیرخان، پس از اندکی تأمل و در واقع فراهم کردن فرصت کافی برای فکر کردن به این پیشنهاد، تصمیم‌گیری در مورد دختران خانواده را به والدین‌شان ارجاع داد. صمد و همسرش، پس از چند شب گفت‌وگو، به توافق رسیدند که پذیرش این پیشنهاد و ایجاد خویشاوندی با یکی از فرماندهان قدرتمند محلی، برای حفاظت از خانواده و زمین‌هاشان، تصمیم درستی‌ست. یک هفته بعد، بر مبنای یک توافق مرسوم محلی، میان این دو خانواده، دو دختر که هر کدام بیشتر از ۶ سال نداشتند، مبادله شدند. گیسوی شش ساله، از اتفاقاتی که در خانواده‌اش رخ می‌داد، تنها این‌قدر می‌فهمید که به‌زودی صاحب لباس‌های جدید خواهد شد. کمی پس از صرف شام یکی از شب‌های میانه‌ی سال ۱۳۷۲، وقتی فرمانده نام‌آشنا و قدرتمند، در اتاق تجمع زنان روستا، چادری را به رسم نشان‌شدن دختر صمدخان به نام فرزند ۹ ساله‌اش، بر دختربچه‌ی شش ساله پهن کرد، گیسو به پهلوی مادربزرگ‌اش چسپیده بود. چادر که پهن شد، جثه‌ی کوچکش زیر وسعت تکه، گم شده بود. کمی پس از خروج فرمانده خوشحال و خندان، گیسوی چابک و جسور، از زیر چادر برخواست و با سماجت و اشتیاق، اسکناس‌هایی که بر او ریخته بودند را جمع کرد: «این پول‌ها مال خودم است.»

گیسوی شش‌ساله، در حوالی نامزدی اجباری اش

پس از گذراندن آموزش‌های اولیه‌ی دینی و محلی در مکتب‌خانه‌ی روستا از آخند قریه، اکنون گیسوی سیزده ساله، دانش‌آموز لیسه‌ی نسوان شهداست. دختران ولسوالی‌اش به یمن توافق بدون درگیری و خون‌ریزی متنفذان و فرماندهان جاغوری با مسوولان محلی طالبان که چهار سال پیش حکومت مجاهدین را سقوط داده بودند، می‌توانستند به مکتب بروند. سه سال پیش وقتی جنبش طالبان بر بخش‌های وسیعی از افغانستان مسلط شدند، بزرگان ولسوالی جاغوری در یک توافق به‌نسبت مخفیانه با حاکمان محلی طالبان، ولسوالی‌شان را بدون درگیری مسلحانه به طالبان سپردند. در مقابل، آن‌ها به‌علاوه‌ی برخی تعهدات دیگر، توافق کردند که مکاتب دخترانه را نمی‌بندند. دو سال قبل از سقوط طالبان، در یک عصر خنک بهاری، صمدخان، قلعه‌اش را به مقصد سرکشی از مزارع و باغستان‌های اطراف خانه‌اش ترک کرد. شش ساعت بعد، وقتی تاریکی فراگیر شده بود، صمد هنوز به قلعه برنگشته بود. همسرش که از قضا سه ماهه باردار بود، در دل تاریکی شب که گزمه‌های شبانه‌ی طالبان همواری به‌نسبت بزرگ سنگماشه را گشت می‌زدند، الکین به‌دست، از قلعه خارج شد. مادر گیسو احتمال می‌داد که همسرش به‌دلیل یک عارضه‌ی دیرهنگام، در حوالی کاریز کنار زمین‌هایش، ضعف کرده و جایی در همان حوالی به زمین افتاده باشد. جست‌وجوی شبانه‌ی همسر که از درد و تهوع ناشی از ایام بارداری رنج می‌برد، تا ساعت دو پس از نیمه‌شب، به درازا کشید. در آخرین لحظات که داشت از پیداکردن صمد ناامید می‌شد، در جریان پرس‌وجو از خانواده‌ی یکی از دهقان‌هایش، متوجه شد که فرزند کوچک دهقان، از شدت ترس نمی‌تواند حرف بزند. مادر گیسو با اندوه بزرگی به قلعه برگشت. بیمی بزرگ و مخرب، سعی می‌کرد به او بفهماند که شوهرش بر نخواهد گشت. در برگشت از باغستان، وقتی ترس و شوک کودک دهقان را دید، سعی کرده بود رد پای شوهرش را با نور کم‌سوی الکین در دل تاریکی شب از چشمه تا قلعه دنبال کند. نزدیک قلعه، مادر گیسو در اندوه مبهم و سنگینی فرو رفت. جایی‌که رد یک جفت کفش کوچک متعلق به یک مرد مهربان اما کوتاه‌قامت و لاغراندام، پس از کشیده‌شدن بر روی خاک که احتمالا ناشی از یک تقلا برای دفاع از خود بوده، ناپدید شده بود. صبحگاه فردا، همسر باردار و اندوهگین به‌محض ظهور آفتاب، به سراغ پسر دهقان‌شان رفت. ظریف، اکنون می‌توانست حرف بزند. «چهار مرد با صورت‌های پوشیده با شال چریکی، صمد را به کوه بردند. مرا به درخت بادام بستند تا نتوانم به خانه خبر بدهم.» یک هفته مانده با نامزدی پرستو، وقتی صمدخان را چهارمرد از جایی در میانه‌ی باغستان‌ها و قلعه‌اش شبانه دزدیدند، پرستو نامه‌یی به پدربزرگ مادری‌اش-ناصرخان-به ولسوالی قره‌باغ فرستاد: «پدرم را دزدیدند. مراسم نامزدی را به تعویق بیندازید.»

خانواده‌ی شیرخان یاری، پس از دزدیده شدن صمدخان، به اندوه بزرگی فرو رفتند. زندگی آن‌ها عملا در برابر همه‌ی تهدیدات ناشی از خشونت‌های یک جامعه‌ی روستایی و بدوی، عریان و بی‌دفاع شد. چیزی شبیه به شناورشدن بر روی موج‌های یک آب خشمگین و بی‌رحم. حتا از آن سال‌ها که در اوج درگیری‌های میان‌گروهی فرماندهان محلی، خانواده بعضا توسط دختران جوان ملبس به لباس چریکی مردانه و مسلح به کلاشینکوف محافظت می‌شد، بی‌پناهی برنده‌تر شده بود. شش ماه پس از گم‌شدن صمد، همسرش در میانه‌ی ابتلای طولانی و جانکاهش به محرقه، یک پسر و دختر دوقلو به‌دنیا آورد. اشتیاق کمرنگ و کماکان اجباری-تصنعی ناشی از تولد سالم سونیل و سونیا، تا حدودی، گم‌شدن پدر را برای خانواده تحت‌الشعاع قرار داد. اگرچه گیسوی سوگوار، هنوز نمی‌توانست ذهنش را از فکرکردن به خاطراتی که در چهار و پنج سالگی با پدرش داشت، بازدارد. وقتی از پایین یکی از تپه‌های کنار خانه‌اش در چهل‌جوالی به زحمت و نفس‌نفس زنان بالا می‌رفت، با پدرش که در بالای تپه منتظر دختر شیرین‌زبان‌اش بود، مرتبا حرف می‌زد: «شمه نازی‌ات می‌شُم، گل عطری‌ات می‌شُم». چهار سال بعد که پرستو پس از ازدواج به همراه همسرش به کابل کوچیدند، دامنه‌ی وسیع مزارع و باغستان‌های خانواده‌ی یاری در کناره‌ی جنوبی ارغنداب که اکنون پس از چندین سال خشکسالی فراگیر و سمج، به دشت خشک و کوچکی تبدیل شده بود، ترس و وهم ناشی از یک تنهایی غریب و اندوه‌آمیز، گیسوی جوان را بیش از هر زمانی در خود می‌بلعید. یک سال پس از ازدواج پرستو، گیسو به مکتب خصوصی نور که به‌تازگی از کویته‌ی پاکستان به مرکز جاغوری منتقل شده بود، شامل شد. آن‌جا، با سه معلم، بیش از دیگران خو گرفت. رمضان‌علی قربانی اندوه، غلام‌علی حکمت و عبدالخالق آزاد. سومی، از دوستان نزدیک کاکای پدرش اکرم یاری بود. مردی که به گیسو در خروج از زیر آوار سنگین اندوه نبود پدرش و بعدها ورود به فعالیت‌های گسترده‌ی اجتماعی و فرهنگی، کمک بزرگی کرد.

پنج سال پس از سقوط رژیم طالبان، گیسو اکنون در آستانه‌ی ۱۹ سالگی، کارمند رسمی رادیوی محلی ولسوالی‌اش است. صبحگاهان به کلاس آموزش زبان انگلیسی می‌رود و بعد از ظهر پس از فراغت از مکتب، برنامه‌هایش در رادیو جاغوری را به پیش می‌برد. تأثیر و آوازه‌ی برنامه‌های پرمخاطب او به‌ویژه برای دختران جوان، به حدی ست که پیش‌نماز مسجد جامع مرکز ولسوالی در خطبه‌های پس از نماز جماعت‌اش، مردم را به ممانعت دختران‌شان از گوش دادن به برنامه‌های گیسو در رادیو، دعوت می‌کند. گیسوی جوان اما همچنان دوست دارد که مادرش وقتی عصرها در آشپزخانه، مصروف تهیه‌ی شام است، بتواند صدای دخترش را از رادیو بشنود. مادرش، از این‌که در غیبت شوهر، توانسته است گیسو را به‌خوبی حمایت و تربیت کند، شادمان است. دختر جوان، اکنون یک فعال اجتماعی است. در بزرگ‌ترین کتابخانه‌ی زادگاهش عضویت دارد و به کمک آخند مکتب‌خانه‌ی روستایش، برای مناسبت‌های مختلف سیاسی و مذهبی، مطلب می‌نویسد. موج مخالفت تعدادی از ارباب‌ها، متنفذین محلی و ملاهای عضو شورای علمای ولسوالی با فعالیت‌های او، هر روز بیشتر می‌شود. باری، یکی از ملاها، پیام تهدیدآمیز منسوب به طالبان را که در آن از گیسو خواسته شده بود که فعالیت‌هایش را به‌ویژه در رادیو متوقف کند، به خانواده‌اش فرستاده بود. گیسو اما، به پشتوانه‌ی غرور ماجراجویانه‌اش که اکنون آن را دیوانگی می‌خواند، دوست نداشت که به فعالیت‌های اجتماعی‌اش پایان دهد. یکی از روزها، وقتی از رادیو به خانه‌اش رسید، نامزدش که به‌تازگی از دبی برگشته بود و به همراه مادر گیسو، منتظر آمدنش از رادیو بودند، نخستین جمله‌اش در استقبال از گیسو را با طعنه‌ی تلخ و زننده‌یی درآمیخت: «دختر فیلم آمد!» یک هفته بعد، مادر گیسو نمی‌توانست فشار جدی نامزد دختر جوانش را نادیده بگیرد. گیسو نباید به کارش در رادیو ادامه می‌داد. نامزدش، در پرخاش‌های از سر عصبانیت‌اش در برابر مقاومت گیسو از تن ندادن به این جبر، تهدید کرده بود که قلعه را به راکت خواهد بست. همایون، برادر گیسو که غالبا خواهرش را با موترسایکل به دفتر رادیو همراهی می‌کرد نیز تهدید شده بود. مدتی بعد، در یک بعد از ظهر آرام تابستانی، یکی از ملاهای روستا، در حضور یک جمع مختصر و کوچک، گیسو را که اکنون خانه‌نشین شده بود، به عقد نامزدش در آورد. برخلاف اصول و شرایط شرعی عقد، کسی از گیسو در مورد رضایت‌اش با آن وصلت، چیزی نپرسید. دختر جوان، حتا نمی‌توانست به سرکشی و مخالفت با این اتفاق فکر کند. گیسو خود را به سرنوشت سپرد.

استدیوی رادیو جاغوری، پاییز ۱۳۸۳. گیسو -سمت چپ عکس- اکنون هفده سال دارد.

مدتی پس از این‌که نامزد گیسو به خانه‌اش برگشت، گیسو به‌دلیل نامه‌های متعددی که دختران جوان زادگاهش به رادیو فرستاده بودند تا او به کارش برگردد، نتوانست انزوای خانه را حتا به قیمت برآشفتگی نامزدش تحمل کند. گیسو دگربار، فعالیت‌های اجتماعی‌اش را از سر گرفت. چند ماه بعد، وقتی از ولسوالی به او اطلاع دادند که مسوولیت اجرای برنامه‌ی استقبال از ورود والی به جاغوری و گروه بازسازی ولایتی را به عهده بگیرد، گیسو با آن‌که فرصت کافی برای آمادگی و پذیرش این مسوولیت را نداشت، سراسیمه و مشتاق به استادش عبدالخالق آزاد تماس گرفت تا او را در آماده شدن برای اجرای برنامه‌ی بزرگ استقبال از والی و همراهان‌اش، کمک کند. گیسو با فهم این‌که مقامات محلی ولسوالی یکی از مخالفان فعالیت‌های اجتماعی‌اش بودند و اکنون از او به‌عنوان دیکور فریبنده در مراسم استقبال از میهمانان خارجی استفاده می‌کنند، با پیشنهاد فرماندار موافقت کرد. تصمیم هشیارانه و محافظه‌کارانه‌یی که هرگز نمی‌دانست در متن آن، یک اتفاق تصادفی کوچک، میان زندگی‌اش در یکی از روستاهای امن اما محروم و دوردست افغانستان و یک فرصت استثنایی زیست و تحصیل در آن‌سوی جهان مدرن، نقب خواهد زد.

در میانه‌ی تابستان ۱۳۸۵، یک هفته پس از سفر والی به جاغوری، مترجم دایانا در یک تماس کوتاه تلفونی به گیسو می‌گوید که سی‌وی‌اش را به او ایمیل کند تا مقدمات سفرش به ایالات متحده‌ی امریکا فراهم شود. گیسو، هرگز نمی‌دانست که چرا و برای چه مدتی به امریکا فرستاده خواهد شد. دلش را هیجان غریب و قدرتمندی به تسخیر درآورده بود. سعی می‌کرد در کمال آرامش به‌گونه‌یی که به استثنای خانواده و تعدادی از معلمان‌اش، کسی از ماجرا بویی نبرد، به این دریچه‌ی مبهم اما اشتیاق‌برانگیز فکر کند. یک هفته پس از تماس نخست مترجم دایانا که گیسو هنوز در خلسه و گیجی ناشی از این خبر هیجان‌آور غرق بود، تماس دوم را دریافت کرد. او باید در زودترین فرصت، پاسپورت‌اش را به سفارت ایالات متحده در کابل تحویل می‌داد تا ویزایش صادر شود. گیسو با معلمش-عبدالخالق آزاد- تماس گرفت. برای گرفتن پاسپورت آن‌هم به کمک دلال‌ها، به چهارده هزار افغانی و دست‌کم ده روز وقت نیاز داشت ولی تمام پول نقد خانواده‌اش کمتر از دوهزار افغانی بود. معلمش به او اطمینان داد که یکی از دوستانش در کابل که یک موقعیت مهم دولتی دارد، به او در تهیه‌ی پاسپورت کمک خواهد کرد. گیسو به همراه برادرش مخفیانه و بی‌سروصدا به کابل آمدند و یک روز بعد، به طرز خوشحال‌کننده‌یی موفق شد که پاسپورت‌اش را به‌دست آورد. هفت روز بعد، در ۲۰ سرطان، وقتی هواپیمای حامل گیسو، از روی باند فرودگاه کابل بلند شد، او هنوز نمی‌توانست با این اتفاق بزرگ که به یکباره زندگی‌اش را دستخوش یک چرخش سریع و پرشتاب کرد، تعیین نسبت کند. مدتی بعد، وقتی نامزدش از رفتن گیسو به امریکا مطلع شد، چاره‌یی جز انتظار توأم با خشمی خردکننده تا بازگشت دختر فراری نداشت.

استدیوی رادیو جاغوری-اخرین ماه زمستان ۱۳۸۵

یک ماه پس از ورود و اسکان در واشنگتن، گیسو به کمک یکی از اقوام‌اش که از سال‌ها قبل در ایالات متحده زندگی می‌کرد، با رییس بنیاد اکثریت فمینیست -FMFـ آشنا شد. گیسو پس از رسیدن به واشنگتن به‌تازگی متوجه شده بود که سفر او به ایالات متحده، با یک ویزای سه ماهه انجام شده و او نمی‌تواند بیشتر از موعد محدود، در امریکا بماند. او در تلاش راه‌اندازی یک پرونده‌ی پناه‌جویی و اخذ جواز اقامت در ایالات متحده بود. خانم ایلیه، از هم‌دوره‌های هیلاری کلینتون و از فعالان موج دوم زنان فمینیست دهه‌ی هفتاد در ایالات متحده‌ی امریکا، گیسو را پس از شنیدن سرنوشتی که در افغانستان گذرانده بود، به یک وکیل‌مدافع جوان ساکن ماساچوست معرفی کرد. وکیل‌مدافع جوان که به‌تازگی از دانشگاهش فارغ‌التحصیل شده بود، پرونده‌ی پناه‌جویی گیسو را به‌صورت رایگان به‌عنوان نخستین پرونده‌ی حرفه‌یی‌اش پذیرفت. دو ماه بعد، از طرف اداره‌ی مهاجرت، به او اطلاع دادند که تا مشخص‌شدن نتیجه‌ی پرونده‌اش، از ایالات متحده خارج نشود. گیسو با اطمینان خاطری هرچند مؤقت، پس از صدور جواز کارش، در یکی از شعبات مک‌دونالد در ماساچوست برای ظرفشویی در وقت شبانه، استخدام شد. ظرفشویی در شب، درآمد بیشتری برای گیسو داشت و او می‌توانست مقداری از پولش را برای خانواده‌اش به افغانستان بفرستد. آن‌ها به پول ضرورت داشتند و گیسو از همان کودکی یاد گرفته بود که در هر شرایط متناسب به فرصت و امکانات، به خانواده‌اش در غیبت دیرهنگام پدر، کمک کند.

سال ۱۳۸۷، گیسو در کلاس آموزش زبان، ماساچوست

دو سال پس از ورود به ایالات متحده، صبح یک روز تابستانی که گیسو در حال پوشیدن لباس و آمادگی برای رفتن به محل کارش در کافی‌شاپ Starbucks بود، یکی از بستگان نزدیک‌اش به او تماس گرفت که درخواست اقامت‌اش در ایالات متحده، پذیرفته شده است. پس از دو سال انتظار طاقت‌فرسای توأم با یک افسردگی خفیف، خبر پذیرفته‌شدن اقامت‌اش در ایالات متحده، گیسو را به گریه انداخت. بدنش از شدت هیجان و شادمانی می‌لرزید. نمی‌توانست با عمه‌اش که در پشت خط از شادمانی چیغ‌های بلندی می‌کشید، حرف بزند. لباس‌اش را دوباره عوض کرد و تصمیم گرفت که آن روز به محل کارش نرود و خبر رسمی‌شدن اقامت‌اش را جشن بگیرد. او اکنون پس از دو سال اقامت در شرق ایالات متحده، توانسته بود واحدهای باقی‌مانده از فراغت نیم‌بندش از صنف دوازده را با موفقیت سپری کند. انگلیسی‌اش بهتر شده بود و تلاش می‌کرد راهی برای گرفتن یک بورس تحصیلی دولتی در یک دانشگاه فدرال، پیدا کند.

در اوایل سال ۲۰۱۳، سه هفته‌مانده به آغاز رسمی درس در دانشگاه‌های فدرال، گیسو اگرچه فرم شمولیت در یکی از چهار دانشگاهی که به آن‌ها درخواست داده بود را تحویل می‌داد اما همچنان منتظر بود تا به درخواست شمولیت‌اش در دانشگاه ویرجینیا پاسخ مثبت بدهند. دانشگاه ویرجینیا او را در فهرست متقاضیان منتظر گذاشته بودند. دو هفته قبل از آغار رسمی درس‌های دانشگاه‌ها، به درخواست او برای تحصیل در دانشگاه ویرجینیا موافقت شد. گیسو، که به‌تازگی از دوره‌ی دوساله‌ی پیش دانشگاهی پیت‌من در رشته‌ی مطالعات عمومی علوم اجتماعی فارغ شده بود، به‌درستی نمی‌دانست که چه رشته‌یی می‌تواند او را در رسیدن به اهداف‌اش کمک کند. عاقبت، مطالعات خاورمیانه و جندر را برگزید. همگام با پذیرش درخواست‌اش برای تحصیل در دانشگاه ویرجینیا، نامزدش در کابل، پس از شش سال انتظار برای برگشت گیسو به افغانستان، تلاش‌هایش برای گرفتن ویزای امریکا از سفارت این کشور در پایتخت افغانستان را آغاز کرده بود. اگرچه او به دلایلی موفق به اخذ ویزای ایالات متحده نشد اما کماکان بر گیسو و خانواده‌اش خشمگین بود. کمی بعدتر، خانم سیماسمر، به درخواست گیسو و خانواده‌اش، به همراه تعدادی از متنفذین قومی و روحانیون زادگاه‌شان، به خانه‌ی نامزد گیسو رفتند؛ اقدامی که بنا بر مناسبات محلی، می‌تواند دعواها و اختلافات بزرگ و شدید را میان دو طرف حل‌وفصل کند. در آن روز، با وساطت خانم سمر، دو فیصله‌نامه در خانه‌ی یکی از شهره‌ترین فرماندهان محلی میان دو خانواده به امضا رسید که به‌موجب آن، وصلت توافقی دخترانی که نامزدی‌شان بیست سال پیش به‌صورت لفظی میان دو خانواده تعهد شده بود، پایان یافت.

در میانه‌ی سال ۲۰۱۵، دو ماه پس از فراغت از دانشگاه ویرجینیا، گیسو یاری برای دریافت پاسپورت درخواست داد. او اکنون همکاری نزدیکی با مؤسسات اجتماعی به‌ویژه نهادهای فعال در عرصه‌ی فعالیت‌های فمینیستی داشت. در کنفرانس‌های مربوط به امور زنان به‌خصوص در مسایل مربوط به وضعیت زنان در خاورمیانه، عضو ثابت پنل‌های گفت‌وگو بود. در طول دو سال دانشجویی در دانشگاه ویرجینیا، همزمان به‌عنوان مدیر در کافی‌شاپ Starbucks و استادیار در دیپارتمنت فارسی مطالعات خاورمیانه‌شناسی دانشگاهش کار می‌کرد. کمی پس از فراغت از دانشگاه ویرجینیا، برای دریافت بورس دولتی و تحصیل در مقطع ماستری در دانشگاه کلمبیا، درخواست داد. وقتی گیسو در ۴ جولای ۲۰۱۵ پاسپورت‌اش را به‌دست آورد، عملا شتاب مبهم و غریبی برای برگشت به افغانستان و دیدار خانواده و مادرش داشت. قبل از این‌که به افغانستان برگردد، دانشگاه کلمبیا به درخواست‌اش برای دریافت بورس رایگان دولتی پاسخ مثبت داد. دل‌تنگی مفرط گیسو برای دیدار مادرش پس از هفت سال و برگشت به سرزمین مادری، بر اشتیاق آغاز ماستری‌اش در دانشگاه کلمبیا که از نخستین سال‌های ورود به ایالات متحده، یکی از رؤیاهای هیجان‌انگیزش بود، غلبه کرد.

برگشت به زادگاه، چهل جوالی جاغوری، ۱۳۹۶. دختری که عینک آفتابی به چشم زده، گیسوست.

در اوایل فبروری ۲۰۱۷، گیسو یاری، پس از یک‌ونیم سال اقامت در کابل، عملا احساس می‌کرد که در سرزمین مادری‌اش، به‌لحاظ روانی و امنیتی، آسیب‌پذیر است و انرژی سرشاری که با خود از ایالات متحده آورده بود را در معرض آسیب‌های یک افسردگی مزمن می‌دید. هفده ماه قبل وقتی به کابل آمده بود، حقیقتا نمی‌دانست که با مناسبات ویژه و مخرب حاکم بر فضای کار در ادارات خصوصی و دولتی چگونه کنار بیاید. پس از پنج ماه بیکاری، بالاخره به‌عنوان هماهنگ‌کننده‌ی دونرها و مشاور غیررسمی در وزارت امور زنان از طرف بنیاد آسیا استخدام شد. در کنار آن، به همراه بیش از سه‌صد زن جوان، با هزینه‌ی شخصی، «مؤسسه‌ی نوآوری و هنر بانو» که خدماتی مثل برپایی نمایشگاه، تبلیغ و بازاریابی برای صنایع دستی زنان افغان عرضه می‌کرد را تأسیس کرد. در اوایل ورودش به کابل، اشتیاق گیسو برای کار در افغانستان به حدی بود که در پاسخ به پیامی از دانشگاه کلمبیا مبنی بر حضور در کلاس‌های درس، درخواست تأجیل یک ساله داد. رییس بنیاد آسیا، به‌دلیل نیازی که به گیسو در اجرایی‌شدن پروژه‌های‌شان در وزارت زنان داشت، پس از ارسال یک ایمیل به ریاست دانشگاه کلمبیا، موافقت دانشگاه را برای اعطای یک سال تأجیل به بورس تحصیلی گیسو به‌دست آورد. در ماه دسامبر ۲۰۱۶، وقتی قرارداد گیسو با وزارت امور زنان افغانستان به پایان رسید، عملا هیچ اشتیاقی برای تمدید آن نداشت. گیسو، دو ماه بعد در فبروری ۲۰۱۷ به امریکا برگشت تا در فرصت اندکی که قبل از آغار رسمی درس‌های دانشگاه‌اش داشت، بتواند به خودش سروسامان بدهد.

وزارت امور زنان افغانستان، ۱۳۹۵

گیسو، اکنون و چند روز پس از کامل‌شدن سومین دهه‌ی عمرش، دانشجوی سمستر چهارم ماستری حقوق بشر در دانشگاه کلمبیا است. بر مبنای طرحی که نهایی کرده است، پایان‌نامه‌ی ماستری‌اش را در مورد یکی از عوامل شکست پروژه‌هایی که مؤسسات فعال در افغانستان به‌ویژه در امور مربوط به زنان به پیش می‌برند، خواهد نوشت. « فساد گسترده‌دامنی که بخش وسیعی از نهادهای دولتی و غیردولتی را تا حدودی فلج کرده است، مهم‌ترین عامل شکست پروژه‌های اجتماعی و مدنی در امور مربوط به زنان در افغانستان است. با وصف پیچیدگی بیش از حد این موضوع، در تابستان پیش رو، برای جمع‌آوری داده‌ها به کابل خواهم آمد. پس از پایان تحقیق‌ام، آن را منتشر می‌کنم.»

اقامت طولانی در ایالات متحده که بخش بزرگ آن صرف گذراندن مقاطع مختلف تحصیلات عالی شد، به‌لحاظ روانی برای گیسویی که بخش زیادی از علایق زندگی‌اش را در چهل‌جوالی و زادگاهش به یادگار گذاشته است، به‌شدت دشوار و فرسایشی است اما او همچنان به‌دنبال رؤیاها و اهدافی که چند سال پیش حتا نمی‌توانست تصوری از آن‌ها داشته باشد، با سماجت می‌دود. «در سال ۲۰۱۴ پس از هفت سال دوری از خانواده، به مادرم زنگ زدم و از دلتنگی سنگین و عذاب‌آور زندگی در برهوت پهناور یک جامعه‌ی غربی نالیدم. مادرم با خنده گفت که دختری تربیت نکرده است که به این زودی‌ها زانو بزند. به یاد بسپار که هزاران دختر در افغانستان آروز دارند که چنین فرصتی داشته باشند. کاری کن که پس از برگشت بتوانی به هزاران دختر در افغانستان کمک کنی». گیسو پس از فراغت از ماستری، در تلاش فراهم‌کردن امکان‌هایی برای ادامه‌ی تحصیلات‌اش در مقطع دکتوراست. پی. اج. دی در رشته‌ی آموزش «Education»، چالش بعدی دختری است که با ایمان و سختکوشی و چاشنی جذاب شانس، از یک سیاه‌چال محتوم روستایی فرار کند. گیسوی سی ساله، بیست‌وچهار سال پس از منعقدشدن معامله‌ی ازدواج اجباری‌اش، هنوز نمی‌تواند با مفهوم ازدواج آشتی کند.

در کنار سیما سمر، کنگره‌ی ایالات متحده، ۲۰۱۷

«نوستالژی‌های زیست افغانی‌ام، هنوز در جامعه‌یی که در آن زندگی می‌کنم، به کل رنگ نباخته است. نمی‌توانم با یک مرد امریکایی ازدواج کنم. ازدواج به مفهموم و مصداق‌های اغلب الزام‌آور افغانی‌اش، هنوز برایم وحشت‌آور است. در میانه‌ی سرگردانی میان دو حوزه‌ی به‌شدت متناقض فرهنگی-اجتماعی، ترجیح می‌دهم به شانس و جذبه‌ی کار پس از اتمام پی. اج دی. ام در خاورمیانه به‌خصوص تونس، مصر، عراق و اردن که اشراف به‌نسبت کافی بر سازه‌های فرهنگی و اجتماعی آن کشورها دارم، فکر کنم. دست‌کم تاکنون و احتمالا تا چندین سال دگر، فضای یک کار پویا و نتیجه‌بخش در اداره‌های افغانستان به‌دلیل عوارض مختلف از جمله فساد، قوم‌گرایی و آسیب‌های خشن کاری به‌خصوص برای زنان، تنگ و محدود کننده است.