خادم حسین کریمی
در یکی از روزهای پاییز ۱۳۹۲، گفتوگویی میان رضا و برادر کوچکترش حسین در خلوت نسبتاً سنگین اتاقش، صورت گرفت که احتمالا روزنهیی در بنبست یکی از دشوارترین وضعیتهای زندگی او تا آن روز، باز کرد. انزوا و آشفتگی عذابآور روحی رضا، به حدی رسیده بود که گاه پس از دقایق طولانی زل زدن به یک لیوان آب، نمیتوانست تصمیم بگیرد که با آن چه کند. مرد جوانی که از قریب به یک دهه قبل به سحرخیزی و کار تا نیمههای شب عادت کرده بود، اکنون از سرفهاش خون میآمد و بیم مبتلا شدنش به سل، خانواده و دوستان صمیمیاش را نگران کرده بود. او که تدریس را که از پانزده سال پیش با انگیزه و عشقی اعجاببرانگیز آغاز کرده بود، تقریبا رها کرد و دور خودش و خوراکهای انزوا و تنهایی، حصار بلندی کشید. ترجمهی کتاب رنج بردگی-فرازهایی از زندگی فردریک داگلاس، بردهی امریکایی- و شعر حافظ و مولانا و نیما و اخوان، او را به بند کشید. با رنجها و مشقتهایی که فردریک در زندگی دشوارش کشیده بود، احساس همذاتپنداری میکرد و آرام میشد. مواجه شدن با رنجی به بزرگی دشواریها و آرمانهای زندگی یک برده که در برابر تقدیر مسلط بر سرنوشتاش شوریده بود، او را به آرامش میرساند، آرامشی که از کوچک بودن اندوهش در برابر رنج عمیق فردریک ناشی میشد. شبیه فیتز جرالد که رباعیات خیام را ترجمه کرده بود، سعی میکرد به متنی پناه ببرد که روحاش را از آن دایرهی خبیثه برهاند. واگوییهای شخصیاش را ثبت و سپس متناسب با حوصله، پیاده میکرد. پس از یک سال تبعید در افسردگی ناشی از جدایی با همسر که از آن بهعنوان یک وضعیت غیرفاخر عاطفی یاد میکند، برادرش موفق شد توافق اولیهاش برای خروج از کابل و رفتن به یک سفر ترجیحا تحصیلی را بهدست آورد. به کمک و راهنمایی دوستش الهام غرجی که رییس یکی از دانشگاههای خصوصی بود، یک بورس تحصیلی در دانشگاه امریکایی آسیای میانه فراهم کرد. زمستان در کابل بهخوبی جان گرفته بود که رضا کابل را به مقصد بیشکک ترک کرد تا احتمالا بتواند اندوه و افسردگی رو بهشدتاش را لای جزوههای مردمشناسی و مطالعات منطقهشناسی با گرایش آسیای میانه، به فراموشی بسپارد.
شب سوم حوت ۱۳۵۸، شهروندان کابل پس از دو روز اعتراض خیابانی در اعتراض به اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ و سرکوب وسیع و قاطع توسط نیروهای امنیتی حکومت کمونیستی و سربازان شوروی، از پشت بام خانههاشان، با شعار «الله اکبر»، پایتخت را به حالت اضطرار درآوردند. سفرعلی یوسفی، مرد جوانی که عضو حزب اسلامی بود، در یکی از دیدهبانهای مخابرات ارتش، مسوولیت گزارشدهی به قطعات نیروهای ارتش را بهعهده داشت. او در همسویی با معترضان، کابل برق تمام دستگاههایی که به مراکز فرماندهی قطعات ارتش در نقاط مختلف شهر وصل بود را کشید. نیروهای امنیتی پس از دقایقی به شعبهی کارش هجوم بردند. قیام مردم کابل بهشدت سرکوب شد و سفرعلی که همسرش چهارماهه باردار بود، به اتهام همکاری با معترضان حکومت، در زندان سرپوزهی قندهار به بند کشیده شد.
سه ماه پس از زندانی شدن سفرعلی، همسرش در کابل فرزندی هفت ماهه بهدنیا آورد. نوزاد نارس، در اتاقکی پلاستیکی در بخش مراقبت ویژهی یکی از شفاخانههای شهر تحت مراقبت قرار گرفت. برای نوزاد نارسی که پدرش چندصد کیلومتر دورتر، شکنجههای بیرحمانه و هولناکی را در یکی از زندانهای مخوف قندهار متحمل میشد، اسمی انتخاب نکردند. قبل از او، مادرش دو فرزند نارس دیگر بهدنیا آورده بود و هردو اندکی پس از تولد مرده بودند. خانواده ترجیح دادند سومین فرزند را اسم نگذارند تا اگر مرد، در بینامی نیست شود، زیرا اندوه مرگاش در آنصورت، ماندگاری کمتری داشت. مدتی بعد، نوزاد تحت مراقبت ویژه زنده ماند و به خانهاش منتقل شد.
شش ماه پس از قیام سوم حوت مردم کابل، سفرعلی بهوساطت دلجان، زنی از درهی ترکمن که از دوستان پدرش بود و در ارگ ریاستجمهوری آشپزی میکرد، پس از شش ماه شکنجه، آزاد شد. خستگی و سرخوردگی ناشی از تحمل شوک الکتریکی و کشیده شدن ناخنهای پایش، او را مجاب کرده بود که از کشور خارج شود. در یکی از روزهای اواخر تابستان ۱۳۵۹ که هنوز زخمهای ضربوشتم و شلاق مأموران حکومت بر پشتاش زنده بود، به همراه خانوادهی پنج نفریاش بار و بساط بربست و شهر پُرآشوب کابل را به مقصد مشهد ترک کرد. فرزند تازه بهدنیاآمدهاش اگرچه اکنون به سه ماهگی رسیده بود اما هنوز نام نداشت. زیرا عوارض بدنی جدییی که احتمال مرگ را کماکان زنده نگه میداشت، رفع نشده بود.
چند ماه پس از اسکان سفرعلی و خانوادهاش در مشهد، یکی از روزها، فرزند بیمارش بیهوش شد. پدر، بهعوض رساندن فرزندش به شفاخانه، راه کج کرد و با دلی مملو از التماس و نیایش به سمت آرامگاه امام رضا، امام هشتم شیعیان -که گنبد طلاییاش از دور برق میزد- حرکت کرد. در فاصلهی چندصد متر مانده به زیارتگاه و احتمالا در اثر برخورد سریع موتر حامل آنها به یکی از سرعتگیرهای جاده، نوزاد بیمار به هوش آمد. تحت تأثیر اعتقاد عمیق مذهبی و ارادت به امام هشتم شیعیان، به پاس التفاتاش به سلامتی و زندگی فرزند، اسم علیرضا را بر او گذاشتند.
در بهار ۱۳۷۲ که پنج سال از خروج ارتش سرخ از افغانستان میگذشت و حکومت تحت حمایتاش هم یک سال قبل توسط مجاهدین ساقط شده بود، علیرضا، کودک سرکش و تیزهوشی بود که در پسکوچههای محلهیی در حاشیهی شهر مشهد، یکی از سردستههای کودکان مهاجر در برابر همبازیها و رقیبهای ایرانیشان بود. چند سال پیش، کاظم یزدانی، یکی از دوستان پدرش که در مورد تاریخ هزارهها و تبارهای ساکن در آسیای میانه و فلات ایران مطالعه کرده است، در جریان کشتیگیری بچههای خانواده، اسم چنگیز را بر او گذاشته بود. چنگیز، پس از مدتی دستبهدست شدن بر علیرضای پدر چیره شد و تحت تأثیر بار روانی این اسم، ماجراجویی و میل به غلبه بر طعنههایی که میچشید را در او شدت داد. بچههای ایرانی، به او موش میگفتند و کودکان هموطنش چنگیز. «سعی میکردم از حقارت ناشی از اسم تحقیرآمیز موش، به قدرت و جنگجویی چنگیز برسم و از اهلیتام برای داشتن این اسم دفاع کنم». کوچههایی که او از آنها به طرف مکتب عبور میکرد، کمینگاه بچههایی بود که از او کینه داشتند. عصرها، در زمین فوتبالی که محل تجمع بچههای محله بود، چنگیز و پسر کاکایش مترصد رسیدن کسانی بودند که با هم حساب داشتند. او پس از دو سال چوپانی و مهرفروشی در اطراف آرامگاه امام رضا، اکنون دانشآموز باهوشی بود، که در ردهی بیشفعالان آموزش میدید. صنف دوم و چهارم را جهشی خوانده بود. کوتاهقامتترین دانشآموز صنف که در صف صبحگاهی مدرسهاش، از دانشآموزان صنف اول هم کوتاهتر بود، در جدالهای خیابانی اما تاکتیک منحصربهفردی را بهکار میبرد. ضربهی پیشانی سر به بینی بهمنظور گیج کردن طرف و سپس هجوم بر او، احتمالا تجربهیی است که بسیاری از کودکان درگیر در دعواهای خشن کوچهیی با آن آشنایند. پدرش اکنون یکی از هواداران فعال حزب وحدت بهرهبری عبدالعلی مزاری بود اما از طرف آنها بهدلیل سابقهی عضویتاش در حزب حرکت اسلامی که اختلاف شدیدی با همدیگر داشتند، چندان تحویل گرفته نمیشد. سفرعلی پس از خروج از کابل و استقرار در مشهد، به عضویت حزب حرکت اسلامی بهرهبری آصف محسنی درآمد و پس از اینکه این حزب موضع او را در سفرش به کابل و دیدار و گفتوگوی کوتاه سیاسی با سلطانعلی کشتمند- صدراعظم حکومت وقت-حمایت نکرد، از این حزب رو گرداند و در برگشتاش از سفر به کابل، عکس بزرگ شیخ آصف محسنی را که بر یکی از دیوارهای میهمانخانهاش قاب کرده بود، پاره کرد. ارادت شدید مذهبی و تعلق سیاسیاش به سیدروحالله خمینی، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، اما همچنان پابرجا بود. اوضاع اقتصادیشان بهدلیل هوش و ریسکپذیری بلندش در درگیر شدن با فرصتهای تجاری و درآمدزا، بر وفق مراد بود. باغ بزرگی داشتند که اغلب محل اقامت مهاجران بیسروسامان و بیبضاعت هموطنش بود که از جهاد و سپس جنگ داخلی فرار کرده بودند. چند سال پس از مرگ خمینی، جمهوری اسلامی در برابر مهاجرین افغان، رفتار سختگیرانهیی در پیش گرفت و سفرعلی که اکنون پدر یک خانوادهی بهنسبت ثروتمند و بزرگ بود، ترجیح داد بر مبنای هشدارهای دولت مبنی بر خروج سریع، بهترین گزینه را انتخاب کند و قبل از اینکه اموالاش ضبط و خودش وادار به خروج شود، بار و بساط بربندد و برای دومینبار، آوارگی و مهاجرت در پیش گیرد. همگام با تغیر سریعالسیر وضعیت و اعلام موضع جدید دولت ایران در مورد دستکم سه میلیون مهاجر افغان، سفرعلی، در آستانهی کوچاش از مشهد، عکس یکی از بزرگترین و مقدسترین الگوهای سیاسی-مذهبی زندگیاش را پاره کرد. امام خمینی، پنج سال قبل مرده بود و دولتی که به میراث گذاشت، ترجیح داده بود نرمش و مدارای او در برابر مهاجرین افغان را ادامه ندهد. چند روز پس از خروج از مشهد، در چندکیلومتری مرز ولایت گرمسیر و خشک زاهدان با خاک پاکستان، رانندهی تویوتای حامل آنها که یکی از پاهایش پلاستیکی بود، در دل جادهیی شیبدار که از یکطرف به درهیی عمیق سرازیر میشد، نتوانست موتر را کنترل کند. مردان خانواده خودشان را از موتر پایین انداختند و همگی به موتر شانه دادند و امام زمانگویان قبل از آنکه تویوتا به دره سرازیر شود، موفق شدند آن را متوقف کنند. زنان خانواده از دکهی عقبی موتر به پایین پریدند و مرزبانان ایرانی نیز سر رسیدند. یکی از سربازان به طعنه خطاب به راننده گفته بود که چرا آنها را به دره نینداخته است. مهاجر افغان که در کشورشان کم نیست. مردان خانوادهی سفرعلی با مرزبانان درگیر میشوند و این درگیری، پای آنها را به اردوگاه سنگ سفید زاهدان کشاند. پروندهی آنها که در حال عبور از مسیرهای قاچاق با مرزبانان درگیر شده بودند، به جریان افتاد. بهموجب حکم دادگاه، تمام اموال آنها ضبط و همگی از ایران اخراج شدند. در جنوب کشور، جنبش اسلامگرای جدیدی متولد شده بود که بعدها تا دورترین نقاط شمال افغانستان را تصرف کرد. پایتخت در جنگ داخلی میان جناحهای عمدتا قومی درگیر بر سر قدرت سیاسی، همچنان میسوخت.
چنگیز در محلهی کوچک هزارهنشین شهر کویته، متوجه هویت قومیاش شد. پیش از این، چند سال قبل وقتی معلم مدرسهاش در مشهد، در جریان بحثهای مربوط به مهاجرین در صنف، اشتراک افغانها در جنگ ایران و عراق را احمقانه خوانده بود، او در فضای ذهن تنگ و کوچک کودکانهاش، متوجه شده بود که ایرانی نیست و این بیگانهانگاری که با خود طعنهها و دشواریهای انبوهی داشت، درگیرش کرده بود. پس از کوچ از مشهد و اسکان در کویته، یکی از روزها، معلم مکتب اردوزبانی که در آن درس میخواند، او را از آخر صنف با قید هویت تباریاش صدا کرده بود. چنگیز تحت تأثیر فرهنگ آموزشی-اجتماعییی که در آن بزرگ شده بود و معلمان ایرانیاش او را همواره آقای یوسفی خطاب میکردند، بر معلمش خرده گرفت. برآشفتگی و اعتراض او بر معلمش گران آمد و به جانش افتاد. چهار معلم زن از صنفهای مجاور به کمک او آمدند و با گریه و تضرع توانستند تن نحیف کودک برآشفته را از زیر ضربات چوب معلم خشمگیناش نجات دهند. با صورتی خونین و رنجی ناشی از اینکه بر حسب روال و نظم طبیعی، به گونهیی از تبارها تعلق دارد، آشنا شد. اردو و انگلیسی نمیفهمید. لهجهی فارسی مشهدی او با لهجه ی غلیظ و بسیار بومی هزارگی و درآمیخته با واژگان انگلیسی و اردوی محلهیی که در آن زندگی میکرد، جور درنمیآمد. بر صورت نیمهسوخته و گردش، چند سالدانهی بزرگ عود کرده بود که بهدلیل فقر و زوال اقتصادی خانواده، عجالتا پولی برای درمانش نبود. حقارت ناشی از این وضعیت و آشفتگی و پناهگزینی که آوارگان افغان در پاکستان و ایران با آن مواجه بودند، چنگیز را بهشدت آزار میداد. هویت و تعیین نسبت با رنجها و اندوهی که بر او وارد میآمد، فضا را برای انزوای او و درآمیختگی با شعر فارسی باز کرد. از کودکیاش در مشهد و آموزشهای ابتدایی در نخستین مهاجرت، با خودش شعر آورده بود. بهدلیل قد کوتاه و جثهی کوچک، از پذیرش او در صنف هفت خودداری کردند و او مجبور شد آموزش را از دو صنف پایینتر آغاز کند. بهدلیل فقر، برای یادگرفتن زبان انگلیسی به سراغ معلمانی رفت که با هزینهی تحصیلی اندک، دانشآموزان را در خانههاشان درس میدادند. یکی از معلمانی که از او در خانوادهاش بیشتر از یک دانشآموز و شبیه به فرزند نگهداری میکرد را هنوز بهدقت و احساسی آمیخته به پاسداشت به یاد دارد. «استاد زرینتاج، مثل پدرم بود».
دو سال پس از ورود چنگیز به کویته، کابل به تصرف جنبش طالبان افتاده بود. علیرضا، مثل روزگارانی که در مشهد، سرآمد همسنوسالهای محلهاش بود، اکنون با خودش درگیر بود که چطوری میتواند در یکی از مراکز موفق و شهرهی آموزش زبان انگلیسی محلهاش، به معلمی استخدام شود. اما او را بهدلیل سن اندک و مهمتر از آن، قد کوتاه و هیکل ریز و ظریفاش مناسب تدریس نمیدانستند. یکی از روزها بر حسب اتفاق و ناچاری مدیریت آموزشگاه، علیرضا موفق شد بهجای یکی از معلمین که غیبت داشت، به کلاس درساش برود. یک ساعت پس از خروج از کلاس، غوغای غمآلودی او را غرق کرده بود. دانشآموزان برای او شکلک درآورده بودند و او در مهار آنها ناکام شده بود. درماندگی ناشی از شکست در نخستین روز تدریس، او را بهکلی از فهرست کاندیداهایی که اصرار به استخدام داشتند، خارج کرد. او بهناچار و برای اینکه ثابت کند میتواند معلم شود، دو دوست شخصی و مسوول یک آرایشگاه مردانه در محلهاش را متقاعد کرد تا در کلاس درس خصوصی او که در مغازهی سلمانی برگزار خواهد کرد، شرکت کنند. سه سال بعد که چنگیز اکنون میتوانست فخر ناشی از ورود به کالج در رشتهی مطالعات پیشپزشکی را به رخ دشواریهای انبوه زندگیاش بکشد، نخستین خشتهای بنای بلندی را گذاشت که دو دهه بعد و پس از استقرار نظم جدید سیاسی در افغانستان، عمارت آن نهاد بزرگ آموزشی برخاسته از یکی از کانونهای کوچک تجمع و پناهگزینی آوارگان افغان، امتیاز فرستادن بیش از یک صد دانشجو به یکی از معتبرترین بورسهای تحصیلی جهان-فولبرایت- را یدک خواهد کشید. در هماهنگی با نبی عتیق که آخرین کلاسهای آموزش انگلیسی در حد بضاعت آموزشگاههای محلهاش را زیر نظر او گذرانده بود، موفق شد طرح ایجاد یک آموزشگاه نسبتاً بزرگ آموزش انگلیسی را با پایینترین هزینهی آموزشی نهایی کند. منطق او برای کاهش هزینهی آموزش در پایینترین سطح، مختصر و محکم بود: «آدمهای مستعد و شایسته، نباید بهعلت فقر و تهیدستی از آموزش محروم شوند.» پس از ایجاد دو آموزشگاه که در فاصلهی چند ماه پس از تأسیس از دوام همکاری با همکاران و شرکایش بهدلیل اختلافنظرهای جدی در خصوص رویهی آموزشی بهويژه امور مالی مراکز آموزشی، سرباز زده بود، در ۲۸ آگست ۱۹۹۸، ستاره در محلهی هزارهتاون شهر کویته، زاده شد. نبی عتیق و علیرضا یاسا، مسوولیت مدیریت ستاره و آموزش دانشآموزانی که به سقف ۶۰۰ نفر رسیده بودند را بهعهده گرفتند. میان نخستین سالهای اسکان خانوادهاش که بهدلیل فقر در یکی از میدانهای معروف شهر-میزان چوک-کُتهای کهنه و دستدوم میفروخت و اکنون که اعتبار و امتیاز یکی از آموزگاران شهر را یدک میکشید، فاصلهی دلانگیزی وجود داشت.
پس از بیستودو سال آوارگی و مهاجرت، در نیمهی دوم سال ۱۳۸۱، خانوادهی چنگیز که اکنون کمتر به اسم و رسم پدرش شناخته میشد، بر آوارهای برجامانده از بیست سال جهاد، جنگ داخلی و حاکمیت طالبان در کابل، گام گذاشتند. علیرضا، با طرح تأسیس یک مکتب خصوصی، وضعیت و جو حاکم بر کابل را میسنجید و امکانهای اجرایی کردن طرحاش را سبک و سنگین میکرد. او تصور میکرد که آموزشگاه زبان نمیتواند ایدهآلها و رؤیاهایش که از دل دشواریها و تحقیرهای عمدتا ناشی از مهاجرت و تعلق تباریاش را برآورده کند. یک سال بعد پس از بررسی اوضاع و ترغیب دوستان و شاگردانش که از کویته به کابل برگشته بودند، تصمیم عوض کرد و در پنجمین سالگرد تأسیس ستاره، با اجازهی نبی عتیق که سهیم امتیاز معنوی این مرکز آموزش زبان بود، شعبهی ستاره را در کابل تأسیس کرد. «ستاره را به شعار بزرگ و فربه يایجاد یک جامعهی ایدهآل فرهنگی] در کابل تأسیس کردیم، هرچند خود در داشتن یک ایدهآل و طرح فاخر و ضخیم فرهنگی میلنگیدیم».
پس از سقوط حکومت طالبان و ایجاد نظام جدید سیاسی به حمایت جامعهی جهانی، در رگهای کابل، زندگی و آموزش و امید جاری شده بود. هنوز آثار جنگ، بر روح زندگی غالب بود اما از میان آوارهای ناشی از قریب به دوونیم دهه خشونت و نظامیگری، جوانههای یک فصل جدید و امیدبخش با سرعتی بیپیشینه قد میکشید. یک عمارت فرسوده و رنگپریدهی دوطبقه در غرب کابل، محل جنبوجوش و اشتیاق نوجوانان و جوانانی بود که عمدتا در پارهیی از وقت سراسر تلاش برای درآوردن هزینههای اولیهی معیشت در کارگاههای قالینبافی که میراثی بهجامانده از حاکمیت مسدود و سختگیرانهی طالبان در غرب پایتخت بود، میآمدند تا از دستکم یک ساعت پیش از آذان صبح تا پاسی از شام، زبانی را فرا بگیرند که بهدلیل حضور نظامی و نهادها و مؤسسات متعدد و رو به افزایش غربی در کشورشان، تسلط بر آن فرصتهای بینظیر و پردرآمد شغلی و آموزشی را برایشان فراهم میکرد. «ستاره، در کمتر از یک دههی نخست فعالیتاش در کابل، در شاغل شدن بخشی از ساکنان شهر و افزایش درآمد آنها که با توسل بر قالینبافی و کفاشی و دستفروشی و مشاغلی نظیر آن، با فقر و محرومیت مصاف داده بودند، سهیم است.» در سالهای نخست پس از سقوط طالبان، برخی از کلاسهای ستاره، با حضور بیش از حد دانشآموزانی که بهدلیل فقر مالی و شایستگی توان پرداخت هزینهی هرچند اندک و ناچیز آموزششان را نداشتند، دخلی کمتر از خرچ داشت. هزینههایی که برای مواد آموزشی و دیگر موارد مورد نیاز این بخش از کلاسها صرف میشد، بیشتر از پولی بود که دانشآموزان میپرداختند. معلولین، دختران بیبضاعت، فرزندان شهدای نیروهای امنیتی و دانشآموزانی که تهیدست بودند اما شایستگی لازم برای آموزش داشتند، در ستاره از بورس رایگان آموزشی برخوردار بودند. «برخی از خانوادهها پس از شاغل شدن فرزندانشان که در ستاره بهصورت رایگان آموزش دیده بودند، با گوسفندی پشت در خانهام میآمدند؛ خاطرهی شیرین و زیبایی که به تکرار در آن سالها برایم اتفاق افتاد».
چهار سال پس از تأسیس، ستاره بخشی از دانشآموزان دخترش را از طریق برنامهی YES که بر مبنای آن دختران نوجوان و دانشآموز آشنا به زبان انگلیسی مستحق بورسهای آموزشی در مکاتب ایالات متحده میشدند را به امریکا فرستاد. زینب، خواهر نوجوان علیرضا یکی از کسانی بود که با برخورداری از این فرصت، راهی امریکا شد و چنگیز در پاسخ به ممانعت پدرش که ادعا میکرد بهدلیل رفتن دختر نوجوان و نابالغاش به یک کشور غربی، نمیتواند سرش را میان اقوام و بستگاناش بلند نگه دارد، گفته بود که به بلندای سرش میان اقوام اهمیتی نمیدهد و نمیتواند خواهرش را از فرصت کمنظیری که برای ادامهی تحصیل فراهم آمده، محروم کند. تحت تأثیر تبلیغات پایگاههای ضدامریکایی در کابل که شایع کرده بودند نهادهایی مثل آموزشگاه ستاره، در تبانی با مؤسسات امریکایی دختران نوجوان را پس از گرویدن به مسیحیت، به امریکا میفرستند، شعبهی دوم ستاره در دشت برچی کابل، مورد حمله قرار گرفت. با دخالت نیروهای امنیتی، پس از مدتی، اوضاع آرامش خودش را بازیافت. خشونتهای کوچکتر از آن مثل انتقال دانشجویی به شفاخانه که شکمش بر اثر ضربهی چاقوی ولگردهای خیابانی پاره شده بود یا مهار جوانان زورگویی که با ۵۰۰ افغانی به سراغ شعبهی پذیرش آموزشگاه میرفتند تا بدون اخذ امتحان پذیرش و طیمراحل اداری، شامل کلاس درس «پروانهجان» شوند، از تجربههای نسبتاً معمول چنگیز در امر آموزش در جامعهیی بود که بهتازگی نفسزنان از زیر آوارها و آسیبهای جنگ برخاسته بود.
در سال ۱۳۸۸، چنگیز پس از آشنایی با یک دختر جوان، دچار یک رابطهی شدید عاطفی شد. کارش در مقر فرماندهی یکی از پایگاههای امریکاییها در کابل بهعنوان قراردادی ترجمانها که از شش سال پیش آغاز کرده بود را رها کرد و به خدمت معشوق درآمد. ورودش به فضای عاطفی، اسباب آشنایی و سپس یک دوستی عمیق با استاد حسن رضایی که اشراف وسیعی بر ادبیات فارسی داشت را فراهم کرد. در شبنشینیهای مداوم با آشنای جذاب و جدید، نخست متن و نظم کلاسیک فارسی خواند. بیهقی، مولانا، فردوسی، سعدی و حافظ خواند و سپس به نیما و اخوان ثالث و سهراب سپهری رسید، هرچند که در این مورد با دوستش اختلاف نظر پیدا کرد، زیرا او در شعر نو به فروغ و شاملو گرایش بیشتری داشت. همگام با این اتفاق، برنامههای تحصیلیاش هم دچار دگرگونی شد و تحصیل در رشتهی علوم سیاسی با گرایش سیاستهای مقایسوی در دانشگاه امریکایی کابل را یک سال مانده به فراغت، ناتمام رها کرد و تحت تأثیر دوستی و آشنایی با حلقهیی از استادان دانشگاه خصوصی کاتب، در رشتهی جامعهشناسی این دانشگاه ثبت نام کرد که البته این یکی را تا آخر ادامه داد.
سه سال پس از یک رابطهی هیجانانگیز و پرماجرای عاطفی، کمی پس از ازدواج با معشوقهاش، تندباد یک اتفاق حزنانگیز، زندگی چنگیز را به کام خود فرو برد. پس از تقلا و کوششی بسیار، او مجبور شد با درخواست طلاق همسرش فقط شش ماه پس از مراسم عروسیشان، موافقت کند. چالهی دیگری، انرژی و روان سیال و آرمانگرای او را به تحلیل برد و دیگرباره، بیهودگیانگاری و افسردگی، به سراغش آمد: «من از میان امکانات و گزینههای قدرتطلبانهی سبک زندگی بومی-مردسالارنه و هزینهها و آسیبهای باور و اعتقاد به مناسک مدرن در روابط انسانی و مواجههی خویشتن با زندگی و حیات، دومی را برگزیدم. برای اعتقاد و باورم، هزینه دادم و سعی کردم میان تیغ دودم و تناقض میان سنت و مدرنیته، با تیغ دوم بریده شوم».
یک سال پس از سقوط در قهقرای سنگین شکست در یک رابطهی عاطفی، چنگیز در یکی از ولایتهای مغولستان سر از پا نمیشناخت. در حاشیهی یک سفر چهلوپنج روزه به آن کشور که برای انجام یک پروژهی تحقیقی از طرف دانشگاه فرستاده شده بود، با نویسندهیی آشنا شد که یک هفته از او در خانهاش پذیرایی کرد. جک ویدرفورد، نویسندهی کتاب «چنگیزخان و ساختن دنیای مدرن» اجازهنامهی کتبی ترجمهی کتابش به فارسی را به میهمان کنجکاو و خونگرماش هدیه کرد. پنج سال پس از آن روز، اکنون ترجمهی این کتاب آمادهی ویراست نهایی برای چاپ و انتشار است. چنگیز، یک ترم دیرتر از همه، وارد برنامهی ماستری انترپولوژی با گرایش آسیای میانهشناسی دانشگاه امریکایی بیشکک شد و یک ترم زودتر از همه با بلندترین معدل، نخستین فارغالتحصیل این برنامهی نوبنیاد دانشگاهش بود. پایاننامهاش بهعنوان پایاننامهی برتر سال دانشگاه انتخاب شد و چنگیز با یک دستاورد قابل توجه – مشخص شدن گرایشاش در تحصیلات عالی و رجوع از تاریخ به مردمشناسی – به کابل برگشت.
در غیبت دو سالهی چنگیز، ستاره تحت مدیریت برادرش حسین یوسفی، روش مدیریتی-آموزشی جدیدی را در پیش گرفته بود، روشی مبنی بر افزایش سه برابر هزینهی تحصیلی و جذب دانشآموزان اندک اما شایسته، که تعداد دانشآموزان این مرکز آموزشی را از ده هزار دانشآموز به سه هزار کاهش داده بود. چنگیز با اعتقاد به ایجاد کیفیت از دل تولید انبوه و بهتبع آن کاهش هزینهی تحصیلی، دیگرباره تعداد دانشآموزان آموزشگاهش را افزایش داد. او با انرژی مضاعف و طرحهای جدید، دوباره تمرکزش را بر شاخههای آموزشگاهش که اکنون به پنج شعبه در غرب پایتخت گسترش یافته بود، بسیج کرد اما اکنون پس از یکونیم دهه کار حیرتبرانگیز و شانزده ساعته، انرژی کافی برای جنبوجوش و حضور در متن همهی پهنههای برنامههای مجموعهی آموزشیاش را نداشت. یک عارضهی شدید استخوان که بعدها با معاینهی داکتران معالجاش در کالیفورنیا، ژنتیک تشخیص داده شد، او را به پشت میز مدیریت تبعید کرد. با شدت گرفتن این بیماری، یک خواب حداکثر چهارساعته با مصرف چند نوع داروی مسکن، رضایت و لبخند را برایش فراهم میکرد. وضعیت رقتبار صحی و حسرت برجامانده و ناشی از یادآوری سالهای پرشور و هیجان سلامتی و جوانی اما، با ورود یک دختر جوان و زیبا تا حدودی قابل تحمل شد. آرامش ناشی از دومین رابطهی عاطفی، در گیرودار همآغوشی تلخ با یک بیماری دشوار و عذابآور، بهسر وقتش رسید.
پس از دوهفته انتظار برای برگشتاش از امریکا، در اتاقی کوچک واقع در حاشیهی حیاط بزرگ عمارت انستیتیوت زبانهای خارجی ستاره، او را ملاقات کردم. نشسته بر رختخوابی که گرمای اتاقش را یک بخاری خوشسوز تأمین میکند، پس از اینکه داروهایش را بلعید تا بتواند یک گفتوگوی احتمالا چندساعته را بهدور از درد استخوان به پایان برساند، گفتوگویمان آغاز شد. مردی که نامش یکی از اسمهای شهره در امر آموزش زبان انگلیسی در کابل است، اکنون با پشتی به قوزیگراییده، مرا در گرمای کلام و سخن فصیح و شیریناش فرو برد. پس از دقیقا دو دهه کار و تلاش خستگیناپذیر با پهنههای وسیعی از جزئیاتی که هر کدام متن درشت و مهمی میتواند باشد، اکنون کاندیدای PHD در دانشگاه برکلی کالیفورنیا است، دانشگاهی که روزگاری، رییسجمهور اشرف غنی، در آن تدریس میکرد. آموزشگاه زبان انگلیسی ستاره که نطفهی آن بیستودو سال پیش در یک اتاق سلمانی در محلهیی واقع در کنارهی جنوبی شهر کویته بسته شده بود، اکنون ده شعبه دارد. دو شعبه در ولایت غزنی، دو شعبه در ولایت دایکندی، یک شعبه در ولایت بامیان و پنج شعبه در پایتخت که یکی از آنها، یک سال پیش با عنوان انستیتیوت زبانهای خارجی ستاره تأسیس شد، بیش از یازده هزار دانشآموز زبان انگلیسی را آموزش میدهد. ماهنامهی شهرزاد –به زبان فارسی- یکی از ارگانهای نشراتی ستاره که در زمستان ۱۳۹۴ تأسیس شده بود، پس از هفت شماره تعطیل شد اما هفتهنامهی Interstellar Bulletin با هفت هزار تیراژ، به شمارهی هشتادوچهارم رسیده است، هفتهنامهیی که بهعنوان مواد آموزشی در شعبات ستاره تدریس میشود و نویسندگان و همکاران آن، عمدتا از دانشآموزان و معلمین آموزشگاه هستند که برخی از آنها دارند تحصیلاتشان را در مکاتب، کالجها و دانشگاههای لیبرال ایالات متحده میگذرانند. تاکنون، ۱۱۱ نفر از دانشجویان ستاره، به بورس فولبرایت راه یافتهاند. در سال ۲۰۱۵، رییس دفتر بورسهای فولبرایت در افغانستان که یک افغان بود، بهدلیل آنچه او رفتار جهتدار و کینتوزانه با مجموعهی آموزشی ستاره عنوان میکند، پروندهیی برای این آموزشگاه در امنیت ملی باز کردند. اتهام شاکی، استفاده از لوگوی فولبرایت در بنرها و بروشورهای تبلیغاتی برنامههای مشورهدهی این آموزشگاه برای داوطلبان فولبرایت بود، برنامههایی که بهموجب آن، در بالاترین آمار، در یکی از دورههای فولبرایت، ۱۴ نفر از این آموزشگاه به بورس تحصیلی دست یافتند. پس از سه روز، پروندهی ستاره در امنیت ملی پایان یافت. ستاره برائت گرفت و رییس دفتر بورسهای فولبرایت در افغانستان، اخراج شد. برای ستاره و مدیر و مؤسس آن، عدد دانشجویانی که پس از آموزش زبان در این آموزشگاه، به بورسهای تحصیلی کشورهای آسیایی راه یافتند، نمیتواند دستاورد حداکثری باشد و به این دلیل شمار و تعداد آنها نمیآید. طرح ارتقای انستیتیوت زبانهای خارجی ستاره با پنج دیپارتمنت زبان-انگلیسی، آلمانی، ترکی، اسپانیایی، چینی و فرانسوی- به یک دانشگاه غیرانتفاعی تا سال ۲۰۲۰ در دست اجرا است. طرح دوم، ایجاد یک مکتب لیسه با نصاب و سیستم آموزشی صرفا انگلیسی است که یکونیم دهه پس از ورود به کابل، همچنان ذهن علیرضا یاسا را به خودش معطوف کرده است. تاکنون، ۶۱۱۷۳ نفر از شعبات مجموعهی آموزشی ستاره دیپلوم فراغت گرفتهاند. دهدرصد دانشآموزان ستاره در تمام شعبات آن بهخاطر تعلقشان به خانوادههای قربانیان نیروهای امنیتی، معلولان و خانوادههای بیبضاعت، رایگان آموزش میبینند. در حاشیهی برنامههای اصلی، مجموعهی ستاره، در آستانهی برگزاری ششمین لیگ فوتسال ستاره است که در آخرین دوره، بیش از شصت تیم در این تورنمنت غیررسمی اشتراک کرده بودند. «هنوز نتوانستهام به سیما و بنای نسبتاً کاملی از یک طرح و رؤیای فرهنگیام دست یابم. با وصف بیماری و عوارض جدی بدنی-روانی ناشی از بیش از دو دهه تلاش برای ساختن بخش هرچند کوچکی از آیندهی کشورم، هنوز به تدریس عشق میورزم. در کالیفورنیا با وصف امکانات کافی درمان و محیط آموزشی و زندگی سالم، عمدتا بیمارم و در کلاس درس، نمیتوانم بنشینم. اما وقتی به کابل میآیم، انرژی مثبت ناشی از تماشای شور و شعف هزاران جوانی که در شعبات ستاره برای آیندهیی میجنگند، بیماریام را کاهش میدهد».
علیرضا یاسا که او را بیشتر به اسم استاد چنگیز میشناسند، اکنون در سفر یک ماهه به کابل لای درز تعطیلات تحصیلات دکتورایش در دانشگاه برکلی کالیفورنیا، میان اشتیاق بیپایان به تدریس و حضور در شعبات آموزشگاه ستاره، دیدار و وقت گذراندن با نامزدش که میگوید بسی دوستش میدارد و استراحت در باغی واقع در حاشیهی غرب کابل، در رفتوآمد است. دیدار نامزدی که به او عشق میورزد، جلسات و نشستهای دوستانه با دوستان و آشنایان، تماشا و نظارت از برنامههای آموزشی شعبات مجموعهی ستاره، شعر و ادبیات و حیوانات خانگی که تنهاییهای او را از آوان کودکی پر کردهاند، روح عاطفی و مشقتکشیدهاش را مینوازد. همهی خانوادهاش در خارج از کشور زندگی میکنند: «به آدمهای آشنا و صمیمی، خو میگیرم. آنقدر وابسته میشوم که برخیها مجبور به ترکام میشوند.» دو خواهرش، زینب و زهرا، پس از فراغت از دورهی لیسانس در امریکا، اکنون در کانادا و در کنار پدر، مادر و دو برادرش زندگی میکنند. حسین یوسفی، برادر کوچکترش که سه سال قبل با گرفتن ۱۱۹ از ۱۲۰ امتیاز کامل بورس فولبرایت به دانشگاه کلمبیا راه یافتْ اکنون کارمند یکی از مؤسسات مربوط به آقاخان در کانادا است. رئوف برادر بزرگترش سالها قبل به کانادا مهاجرت کرده بود. مدتی بعد، رجب برادر کوچترش نیز به آنها پیوست و بزرگترین برادر، در استرالیا زندگی میکند.
در آخرین سالهای دههی چهارم زندگی، نوزاد نارسی که در آوان حبس و شکنجهی پدر در یکی از زندانهای حکومت کمونیستیْ بهدنیا آمده بود و پس از سوار شدن بر امواج سهمگین دو دوره مهاجرت و آوارگی و بیست سال تلاش طاقتفرسا، اکنون بیش از هر زمانی به آیندهی سرزمیناش امید بسته است. با وصف چالشهای بزرگ اجتماعی و ویرانیهای روانی بازمانده از چندین سال جنگ ویرانگر، به وطناش دلبسته است. هرچند که به او هویت قایل نیستند و در تلاش است تا با اتمام دکتورایش و خلق یک هویت بینالمللی بر دیوارهایی که بهموجب تعلق تباری او در جامعهی قومگرای افغانستان محصورش کرده است، غلبه کند. «بزرگترین چالش افغانستان، گسست عمیق میان فضاها و فرصتهای کلانشهرها و حوزههای روستایی است که در درازمدت میتواند به خلق شکافهای عمیق و بنبستهای بزرگی منجر شود. این گسست میان توده و طبقات اجتماعی که مدیریت کلان پهنههای متنوع جامعه را بهعهده دارد نیز وجود دارد، گسستی که از اعمال و آغاز اصلاحات و مدیریتهای کلان از بالا به پایین ناشی شده است. همانطور که افغانستان، شکست یا دستکم یک بنبست جدی در امر ایجاد و تقویت یک نظام دموکراتیک با عوامل غیردموکراتیک را هماکنون تجربه میکند، با عوامل، نیروها و پایگاههای عمدتا روستانشین که گاه بهلحاظ نوع و کیفیت مواجهه با تغییر و اصلاحات، فاصلهی وحشتناکی با پایگاههای شهری دارند، نمیشود توسعه آورد».
برای چنگیز، ستاره در هیچیک از آمار و ارقامهایی که از آن بیرون میشود، معنا نمییابد. مجموعهی آموزشی ستاره بهقول او، در تلاش ایجاد تفکر مدرن بهوسیلهی زبان است، تلاشی که منجر به ورود پهنههای مختلف هرچند حداقلی تفکر مدرن و به پیشروندهی در زندگی دانشآموزان است و میتواند تفکر آنها را از بنیان نسبت به روش زندگی و تعیین نسبت با جهان اکنون که با شتاب سرسامآوری در حرکت است، دگرگون کند: «فلسفهی وجود و حیات ستاره، مبارزه با تبعیض و محرومیت بوده است».