سیامک هروی
بعد از نشر کتاب «روایتی از درون» نوشتهی دکتور سپنتا خیلیها دست به قلم بردهاند و صفحات زیادی را سیاه کردهاند. بعضی از این قلمبهدستان بر کتاب و یادوارههای او ایراد گرفتهاند، بعضی هم ماجراها و واقعیتها را و آنچه را که در پشت پردهی سیاست افغانستان گذشته است، به زیر سوال بردهاند. بعضی هم با مساعد شدن زمینهیی برای تاختوتاز بر او تاختهاند و تا سرحد فحاشی پیش رفتهاند و بعضیها هم از او تعریف و تمجید کردهاند و او را بهخاطر قلم ناترس، سلیس و روانش ستودهاند.
من در این روزها سخت مصروف نوشتن رمانیام. رمان قطوری که تمام ذهن و فکر مرا به خود مشغول داشته است. شاید بعدها که از نوشتن این رمان فارغ شوم در مورد کتاب «روایتی از درون» چیزهایی بنویسم. من در این نوشته فقط مکث کوتاهی بر نوشتهی خلیل رومان دارم که بهتاریخ یازدهم جدی در روزنامهی اطلاعات روز تحت عنوان «برداشتی از روایتی از درون» به نشر رسیده است. من به برداشتهای خلیل رومان از کتاب «روایتی از درون» کاری ندارم. برداشت میتواند گاهی درست و گاهی غلط باشد، این به فهم و ادراک او تعلق دارد. من فقط به موضوعی که مستقیم در نوشتهی خلیل رومان به من ربط پیدا میکند، کار دارم. چون او برای تایید گفتههای خود مرا مثال آورده است. سپنتا در صفحهی یکصد و دوازدهم کتاب خود مینویسد: «در همین دفتر بود که با سیامک هروی آشنا شدم. آشنایی با جاوید لودین و سیامک برای من کمک بزرگی بود وگرنه در همان روزهای اول تاب آنهمه جعل و دروغ را نمیآوردم.» جناب خلیل رومان این جمله را برای اثبات گفتههایش میآورد و بعد مینویسد: «تا جاییکه من به یاد دارم با سیامک هروی آشنایی قبلی داشت و او را بهحیث معاون دفتر سخنگوی به ارگ معرفی کرد. سپس او و شماری از وابستگان همفکران سابقش با استفاده از آشناییها و حسننظر سپنتا بهحیث دیپلمات مقرر شدند».
من در سال 1381خبرنگار آژانس اطلاعاتی باختر بودم. فامیلم را در هرات گذاشته بودم و آمده بودم تا در حکومت بعد از طالبان در حد خود نقشی در بازسازی و بهسازی داشته باشم. آمدم و در آژانس باختر که قبل از طالبان دو سالی در آن کار کرده بودم، شروع به کار کردم. شبها بیشتر در دفترها میخوابیدم، در آژانس باختر و یا دفتر «اتحادیهی فرهنگیان افغاستان» و روزها تا ناوقت گزارش و خبر تهیه میکردم و در احیای آژانس باختر خودم را مسوول میدانستم. من با همکاران و مدیران خود در آژانس باختر تلاش کردم تا آن آژانس سر پا ایستاد شود و از عهدهی مسوولیتهایش بهدر آید. در آن زمان خبرگزاری دیگری نبود و از همین لحاظ توجه همه به آژانس باختر جلب شده بود. دیری نگذشت که کار و فعالیت من در آژانس مورد مبالات عبدالحمید مبارز معین نشراتی و سیدمخدوم رهین وزیر اطلاعات و فرهنگ قرار گرفت. یک شام که از همه چیز بیخبر بودم مرا عبدالحمید مبارز فراخواند و فرمانی را به دستم داد و گفت مبارک است. تو رییس و مدیرمسوول روزنامهی ملی انیس مقرر شدهای. خشکم زد. نمیدانستم به جواب او چه بگویم. از وضعیت روزنامهی انیس خبر داشتم و میدانستم که صرف و صرف چندتا مامور معاشبگیر دارد و بس. دلم لرزید و برای او گفتم که حداقل با من مشوره میکردید. مبارز خندید و گفت: «برو آنجا را جور کن!» رفتم و هیچوقت فراموش نمیکنم که آن روزنامه هیچی نداشت. نه برق بود، نه کمپیوتر و نه کمپیوترکار و نه طراح، نه کاغذ برای چاپ روزنامه بود و حتا گاهی هم برای نوشتن، کاغذ و قلم هم به سختی میسر میشد. تعمیر مطبعهی آزادی به صحرای محشری میمانست. خنکیاش استخوان میسوزاند و نبود امکاناتش گوشت آدمی را آب میکرد. آن ساختمان عظیم حتا تشنابی برای «رفع حاجت» نداشت، تمام سیستم آن فلج بود. من که با انگیزهی احیای روزنامهی انیس به آن دفتر رفته بودم تلنگری برای تغییر شدم. همکاران با سعی بیشتری شروع بهکار کردند و دیری نگذشته بود که روزنامه بهراه افتاد و حتا در روزهای پنجشنبه با تیراژ دوهزار در شانزده صفحه به چاپ رسید. در آن زمان که هنوز مطبوعات آزاد شکل نگرفته بود زبان انتقادی روزنامهی انیس توجه زیادی را بهخود جلب کرده بود. شاید من یگانه کسی بودم که در آن زمان بدون هراس بر نابهسامانیها، ندانمکاری، عدم سپردن کار به اهل کار، تفنگسالاری و زورگویی و فساد میتاختم. (من بسان خلیل رومان واهی نمیگویم. میتوانید به کلکسیونهای آن زمان روزنامهی انیس مراجعه کنید.) دو سال در این روزنامه کار کردم تا اینکه زبان تیز و انتقادی من دشمن جانم شد و تعدادی مرا شروع به تهدید کردند و حتا روزی به دفتر آمدند و چند قنداق تفنگ به من زدند و گفتند که بار بعد با قنداق نخواهیم زد، گلوله خواهی خورد. من که با کار زیاد شبانه و بیخوابی و سگرت کشیدن زیاد زخم معده هم گرفته بودم ترجیح دادم با روزنامهی انیس وداع کنم. استعفانامهی خود را به آقای عبدالحمید مبارز فرستادم و دیگر به آن دفتر نرفتم. ماهی که گذشت، روزی جاوید لودین به من زنگ زد و گفت که امروز حامد کرزی بر سر صبحانه برایم گفت که چرا روزنامهی انیس خراب شده است؟ برایش گفتم بهخاطر اینکه سیامک دیگر در آن کار نمیکند. لودین برایم گفت که پس به روزنامه برو، من از تو حمایت میکنم. او گفت که شمارهی من همین است که به تو زنگ زدم. اگر با مشکل و یا تهدیدی مواجه شدی فوری به من زنگ بزن! از او تشکر کردم و گفتم نه بس است، دیگر نمیخواهم در آن روزنامه کار کنم.
جاوید لودین روز بعد دوباره زنگ زد و گفت که من به حامد کرزی گفتم که دیگر نمیخواهی در انیس کار کنی و او گفت که سیامک را به دفتر مطبوعاتی بیاور که با خودت همکار باشد. حالا اگر با کار در دفتر ما موافقی که ترتیب لازم را بگیرم.
این بود تمام سرگذشت رفتنم به ارگ. میخواهم به آقای خلیل رومان بگویم که هیچوقت «بیخریطه» شلیک نکن، دشمن با توپ خالی کشته نمیشود.
سپنتا چه زمانی به ارگ آمد؟
شاید هفت هشت ماهی از کارم در دفتر مطبوعاتی گذشته بود که روزی حامد کرزی از من پرسید که سپنتا را میشناسی؟ گفتم فقط یک بار زمانی که من در آژانس باختر خبرنگار بودم و با دوستم آقای سیدابوطالب مظفری که در «اتحادیهی فرهنگیان افغانستان» هماتاقی بودیم به رستورانت هرات رفتیم و با آقای سپنتا که تازه از جرمنی آمده بود مصاحبه کردیم. آشنایی من با ایشان همینقدر است. حامد کرزی گفت که پیدایش کن و برایش احوال بده که زودتر بیاید، کارش دارم. گفتم چشم. اما راست را بپرسید دیری کسانی را جستوجو کردم تا از او آدرس و یا شمارهی تلفونی داشته باشند که نیافتم. هنوز جستوجویم ادامه داشت که روزی سپنتا را در ارگ دیدم. با لبخندی به سویش رفتم و خودم را برایش معرفی کردم. او گفت که بهحیث مشاور امور بینالمللی رییسجمهور مقرر شده است و هنوز دفتری ندارد. برایش گفتم که او میتواند تا تدارک شدن دفتر در دفتر من بنشیند. در کنار من برای او کمپوتری گذاشتند و بدینگونه من و او با هم بیشتر آشنا شدیم و این آشنایی به دوستی عمیقی تبدیل شد.
خلیل رومان مینویسد: «او (من) و شماری از وابستگان همفکران سابقش با استفاده از آشناییها و حسننظر سپنتا بهحیث دیپلمات مقرر شدند.» آقای رومان تو بهعنوان نویسندهی واجبالاحترام با این خزعبلات خود به خود توهین نکن. من برای مقرریام به وزارت خارجه نیاز به واسطه نداشتم. من ده سال در کنار حامد کرزی بودم و صادقانه در دفتر مطبوعاتی کار کردم. من با رفتن به وزارت خارجه حتا چند رتبه هم تنزیل کردم. در ریاستجمهوری در بست فوقرتبه بهحیث معاون سخنگوی ایفای وظیفه میکردم و به وزارت خارجه که رفتم نزدیک به یک سال بهحیث معاون سخنگوی در بست دوم کار کردم. من زمانی به وزارت خارجه رفتم که داکتر زلمی رسول وزیر خارجه بود و نه سپنتا.
آقای رومان! بیخریط شلیک نکن! به خاطر بسپار که سیامک هروی مردی است که در تمام فصول خودش و پشتکار و استعدادش وسیلهاش بوده است.