منظور از مفهوم «ناهمزبانی» در این یادداشت، هرچند که بحث در ساحت انتزاعی و پیچیدهی آن نیست، در هر حالت اما، نمیتوان از این حقیقت غافل بود که بحث ناهمزبانی، از قبل یک بحث گنگ و تا حدی منفعل است. این انفعال و عدم دسترسی به نتیجهی روشن و تعینپذیر را میتوان از دو منظر مطرح کرد.
یک: مسألهی نخست در بحث ناهمزبانی، مسأله بستر و زمینهیی است که بحث در آن مطرح میشود. فرض نخستین در هر بحثی، این است که برکنار از مباحث کلی و غیرتجربی، دیگر مباحث میبایست معطوف به زمینهی تجربی و کاربردی بحث باشد. به اینمعنا که نمیتوان حرفی زد که آن حرف در حوزهی تجربی فاقد مصداق و مدلول باشد. انگارهیی که ادعای این امر را قویتر میسازد، این است که مباحث و گفتمانها تنها یک کارکرد دارند و آنهم کارکرد دلالتگری آنهاست. یعنی گفتمانها همواره بر آن امری دلالت دارند که بر اساس آن شکل یافته و یا ضمانت وجودی یافتهاند. بنابراین، گفتمان یا بحثی که آن امر پایهیی را نداشته باشند که از آن نمایندگی میکنند، هرگز در نسبت ما با زندگی تجربی، راهگشا نمیتوانند بود. این نخستین چالشی است که مبحث ناهمزبانی با آن مواجه میشود. صورتبندی استدلالی امر اینگونه است: هنگامی که از مفهومی تحت عنوان «ناهمزبانی» سخن میگوییم، منظورمان لابد این باید باشد که گویندهی سخن در محل و موقعیتی قرار گرفته است که با مردمش اشتراک زبانی ندارد و لذا دو جانب ماجرا زبان همدیگر را نمیفهمند.
سیاحی از یکی از ممالک خارجی (فرضاً افریقا) صرفاً بهقصد جهانگردی ناآگاهانه وارد منطقهی دورافتاده و ناشناختهیی در افغانستان میشود. بدیهی است که این سیاح بهخاطر رفع نیازمندیهای خود از خوراک گرفته تا جایی برای گذراندن شب و دوا گرفتن از دواخانه برای مرضی که خستگی و دشواری سفر بر او تحمیل کرده و… باید با اهالی منطقه و کسانی که میتوانند این نیازمندیهای او را رفع کنند، حرف بزند و با آنها ناگزیر وارد کنش کلامی گردد. اما او نمیتواند این کار را بکند. دلیلش روشن است: اهالی زبان سیاح را نمیفهمند و سیاح زبان آنها را. چیزهایی هم که بهصورت گنگ و نامفهوم تحویل همدیگر میدهند، اصلاً نمیتواند کارساز باشد. میگوییم این سیاح در نسبتش با ساکنان محل، در یک موقعیت ناهمزبانی قرار گرفته است. شاید طرح این مورد در زمان کنونی با امکانات وسیعی که در همهجا منتشر شده، خیلی منطقی جلوه نکند. اما دستکم میدانیم که یک هزاره قبل، بهسادگی ممکن بود این اتفاق بیفتد. مفهومی که میتواند بیانگر درکناپذیری کلام ساکنان محل و سیاح باشد، همین مفهوم ناهمزبانی است. هدف این است که وقتی از این مفهوم استفاده میکنیم، محتوای آن در یک وجه، میتواند متوجه این امر باشد. اسطورهی بابل و پریشانی زبانها نیز گویا به همین امر اشاره میکند.
دو: اما انفعال بحث ناهمزبانی میتواند رُخی دیگر، در واقع رُخ حقیقیتری هم داشته باشد. فرض میکنیم اینبار خود ما در موقعیت همان سیاح قرار گرفتهایم و داریم از آن تجربهی ناهمزبانیمان حرف میزنیم و یا روشنتر از این، از وضعیت جامعهیی سخن میگوییم که افراد آن در تعاملات و روابط اجتماعی میان همدیگر، در کلیت دچار ناهمبانی شدهاند و خود ما نیز یکی از همان افرادیم. در چنین حالتی، فکر میکنید ما واقعاً داریم از چه چیزی حرف میزنیم؟ یعنی برایمان اصلاً ممکن است که سخن درست و معناداری بگوییم؟ پاسخی که احتمالاً به این پرسش داده میشود، پاسخی است مثبت، همراه با نوع تحسین پوشیده نسبت به گوینده یا شارح وضعیت پیشآمده. بدینمعنا که ممکن است قایل به یک تیزبینی و قدرت تشخیص خاصی نسبت به آن شارح شویم که چه عجب تصویر درستی و واقعبینانهیی از وضعیت حاکم بر جامعه بهدست میدهد و از این قبیل.
حقیقت اما این است که در هر دو حالت، ما دچار اشتباه شدهایم. وجه مشخصهی یک جامعهی گیرافتاده در وضعیت ناهمزبانی این نیست که افراد در موقعیتهای شخصی، حرفی بزنند که دیگران آن حرفشان را درک نکنند و در نتیجه همه بدبین و مشکوک نسبت به همدیگر، دوباره میان خود از ناهمزبانیشان بحث کنند و ببینند که چرا اینطوری شده. ناهمزبانی؛ گفتن و نفهمیدن نیست. نگفتن و نفهمیدن هر دو همزمان است. ناهمزبانی وضعیتی است که انسانها در درون آن نمیدانند زبان همدیگر را میفهمند (و یا نمیفهمند). ناهمزبانی مفهومی است که ریشه در فهم دارد و منظور از این فهم، یک معرفت ریشهیی نسبت به وضعیت است. بدینمعنا که در موقعیت و وضعیت ناهمزبانی، انسانها نهتنها با هم بیگانه میشوند و زبان همدیگر را نمیفهمند، بلکه اصلاً متوجه نمیشوند که چنین وضعیتی برایشان رخ داده است.
ناهمزبانی درست همانگونه که در بحث از آن نمیتوان نسخهی ساده و روشنی تهیه کرد، در عرصهیی که این مفهوم واقعیت پیدا کرده نیز نشاندهی مسأله و مورد خاصی دشوار است. نتیجهیی که میتوان از آن گرفت، همیشه یک نتیجهی گنگ و مشکوک است. تبیین حقیقت مشکوک این بحث اما، دشواری غیرممکنی ندارد. هدف این است: زمانیکه از گنگی وضعیتی سخن میگوییم که خود نیز گرفتار آنیم، روشن است که این گنگی شامل آن سخنی هم میشود که در بیان وضعیت بهکار بردهایم. یعنی باید پذیرفت که سخن گفتن از یک وضعیت گنگ و مشکوک بهزبان قربانی آن وضعیت، خود سخنی است به هماناندازه گنگ و نامفهوم که سخنگو دچار آن شده است. این مسأله بخشی از حقیقت کلی امر است که غالباً در قالب گفتار نامربوط، بلندپروازانه و احیاناً پراکنده مطرح میشود. بزرگترین فاصلهیی که میان واقعیت تجربی و گفتار پدید میآید، منشاء در همین ناهمزبانی دارد. زیرا ناهمزبانی صرفاً آن چیزی نیست که در نسبت یک فرد با فرد دیگر شکل بگیرد که آن دو را در موقعیت بیگانگی نسبت به همدیگر قرار میدهد؛ ناهمزبانی وضعیتی است که در گام نخست، انسان نسبت به خودش بیگانه میشود و این انسان ناهمزبان، از درک حقیقت، نیازمندیها و چه باید کردهای خودش دور میماند.
ریشهی ناهمزبانی را باید در آنجا جستوجو کرد که افراد یک اجتماع فارغ از تعاملات اجتماعی، در فردیت خود نمیتوانند رابطهیی سرراست و صمیمی با خود ایجاد کنند. درکناپذیری زبان انسانها در ساحت اجتماعی برای یکدیگرشان نیز معلول این امر است. زیرا بدیهی است وقتی که انسانی دورافتاده از خود و پرتابشده در یک موقعیت فاقد ریشه، میکوشد با دیگران رابطه ایجاد کند، این رابطه بهگونهیی شکل میگیرد که نمیتواند بیانگر موقعیت حقیقی دو جانب باشد. یک انسان ازخودبیگانه از چیزی در خصوص خودش حرف میزند که واقعاً مال او نیست و ربطی هم به او ندارد.
در مقام نمود و نشاندهی مظاهر این وضعیت، میتوان از دروغهایی حرف زد که اشخاص بهصورت طبیعی به آن متوسل میشوند و آن را برای خودشان نوعی نیاز تلقی میکنند، تظاهر به بودن بهگونهیی دیگر، گونهیی غیر از آنچه هستند و دارای خصلتهای دیگر بودن، عدم صمیمیت و صداقت، تشنج در روابط اجتماعی و خود-برتربینی و برحقبینی و دیگران را مدیون و مادون خود دانستن از مظاهر این ناهمزبانیاند که ریشهی همهی آنها برمیگردد به اینکه چنین آدمهایی آن «من» و جوهر حقیقی خود را از دست دادهاند.