گفت:
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
این روزها، پس از مرگ عفیف باختری، این بحث داغ است که اگر عفیف روزگار خوشی نداشت، چرا آنانی که پس از مرگ او برایش مرثیه میخوانند در تمام سالهایی که او با رنج و پریشانی درگیر بود به یاری او نشتافتند.
هرچند باخبر بودن از احوال زندهگی یک شاعر و التفات داشتن به چندوچون معیشت او هیچ عیبی ندارد، این قصه این چنین ساده هم نیست. بگذارید این معنا را کمی باز کنم:
گنج میتواند دو معنا داشته باشد. یکی دارایی مادی و دیگری مجموعهیی از ظرفیتهای معنوی (در شکل شعر و هنر و دانش و امثال آنها).
حال، وقتی از دارایی معنوی کسانی چون عفیف باختری سخن میگوییم، گره ِ ماجرای رنجوگنج در اینجاست:
اگر عفیف باختری – بهعنوان یکی از اهل هنر- آن رنجهایی را که برد نمیبرد، احتمالا آن شاعری نمیشد که در کورهی رنج شد. به بیانی دیگر، هیچ معلوم نیست که اگر عفیف باختری از آن بیابان پریشانی عبور نمیکرد باز به آن گنج درونی شعر و غزل دست مییافت.
کاملا معقول است که به حال رنجهای معیشتی و پریشانیهای زندهگی یک شاعر بپردازیم و اگر ممکن باشد از این رنجها و پریشانیهای او بکاهیم. اما خطاست اگر گمان کنیم که این رویکرد «معقول» در عالم هنر و خلاقیت ادبی هم نتایج بهتری تولید میکند.
ما عفیف باختری را، با آن شعرهایی که سرود، دوست داریم. اما سوال این است: آیا اگر او مسیر زندهگی را آنگونه نمیپیمود که پیمود (با رنج و پریشانی)، میتوانست همان عفیفی شود که شد؟ این گره قرنهاست که بازنشده باقی مانده است.