تلاشی برای مداوای زخم‌های دهان‌گشوده

دادستانی اختصاصی مبارزه با خشونت علیه زنان، از ایجاد یک مرکز روان‌درمانی برای زنانی که قربانی ستم و خشونت‌اند، خبر داده است. شاید این صادقانه‌ترین تلاشی باشد در جهت ایجاد رابطه‌ی انسانی‌تر با آن بخش از واقعیت‌های اجتماعی کشور که دست‌کم‌گیری آن بیش از هر امر دیگری زیان‌بار خواهد بود. تجربه‌ی ویرانی‌ها و تباهی‌ها در طول تاریخ جوامع بشری بر این نکته اذعان دارد که به همان اندازه که کشتار و خون‌ریزی در نابودی سلامت یک جامعه نقش دارد، ویرانی‌های روحی و روانی نیز خطرناک است. این را می‌توان در سرخوردگی مزمن و هولناک و شیوع تکان‌دهنده‌ی خودکشی شهروندان کشورهایی دید که در دو جنگ جهانی نابودگر عملاً سهم داشتند. بی‌جا نیست که شماری از مورخان و پژوهشگران، در کنار اردوگاه آشویتس، از آشویتس دیگری هم سخن می‌گویند و آن آشویتسی است که در روح و روان انسان جنگ‌زده و میراثدار فاجعه خانه کرده بود و او را از درون شکنجه می‌کرد. از این است که عصر پس از جنگ در اروپا، در کنار امیدهای واهی و عبث، عصر افسردگی و ناامیدی هم خوانده می‌شود.
به این نکات از آن رو اشاره گردید که گفته شود پی‌آیند زخم‌های روانی، ساده‌گذرتر از زخم و ویرانی‌هایی نیست که بر قامت شهر و خانه‌ها می‌نشیند. افغانستان در قرن بیست‌ویک، بدون شک یکی از محدود کشورهایی است که بیشترین زخم‌خورده‌های روانی را در خود می‌پرورد و با گذشت هر روز بر شمار این زخم‌خورده‌ها و فروپاشی‌شده‌ها افزوده می‌شود. زیرا آن تراژدی تلخی که به چنین ویرانی‌یی در کشور دامن زد، هنوز به قوت خود باقی است و با نمایش صحنه‌های سیاه، کماکان از این مردم قربانی می‌گیرد. اگر در دو یا سه دهه قبل این تراژدی در قالب‌های مرگ‌گستر جهاد علیه شوروی و جنگ با طالبان و یا مضحکه‌ی جهادی‌ها بر جسم و روان تک‌تک این مردم زخم می‌زد، امروزه با همان پس‌زمینه‌ی تخریبی، به صحنه‌های مرموز و غمبارتری تحویل یافته است. دامنه‌ی عملکرد این تراژدی از سنگرهای دُن‌کیشوت‌مآب مبارزه علیه تروریزم شروع تا سلطه و ستم وحشیانه‌ی قلدران و بدمعاشان و زورمندان حکومتی و غیرحکومتی و تا کناره‌های خیابان و کوچه و درون خانه بسط یافته است. خطاست اگر عواقب نگاه مشمئنزکننده ولی به‌ظاهر دموکراتیک بی‌شمار مردان این سرزمین نسبت به زنان، زنانی که اغلب با آن‌ها هم‌خانه‌اند، را کمتر از پیامد عریان گوش و بینی بریدن طالب و طالب‌فکران هم‌سنخ‌شان بدانیم.
خبرها به‌صورت روزافزون از خودکشی زن‌ها سخن می‌گویند. آیا علیت این فاجعه را می‌توان تنها به عملکرد طالب و یا هرزه‌لایی‌های خیابانی فروکاست داد؟ بر کسی پوشیده نیست که بیشترین آمار خودکشی از مناطقی گزارش داده می‌شود که طالب در تعریف معمول و رسمی آن، کمترین حضور را در آن مناطق دارند. خودکشی‌های سوگ‌ناکی که یکی پی دیگری در هرات اتفاق می‌افتد را چگونه می‌توان فهم کرد؟ دلیل خودکشی این‌همه زن و دختر در کابل چیست؟ واقع این است که طالب‌فکری و طالب‌گونگی رابطه‌یی که بیشترین قربانی را از زنان این کشور می‌گیرد و زخم‌های بی‌شماری که بر روح آن‌ها وارد می‌شود و تا سال‌های دراز باقی‌مانده از عمر تلخ‌شان را ناگزیر باید با آن زخم‌ها و غم‌ها سر کنند، نه به‌تنهایی کار طالب در تعریف معمول آن است و نه چیزی است که بپنداریم جنگ‌های چند ساله‌ی گذشته برای ما به میراث گذاشته و بر این اساس، ساده‌باورانه به مداوای خود‌به‌خودی آن چشم بدوزیم. نه جنگ در این‌میان فاقد نقش است و نه طالب، اما واقعیت پذیرفتنی‌تر این است که منطق نگاه انسان این سرزمین نسبت به زن، در نفس خود فاجعه‌بار و جنگ‌پرور و طالب‌گونه است. این نگاه امروزه به همان اندازه که بر زندگی شهروندی عادی و عام مسلط است و چارچوب مناسبت‌هایش با دیگران را تعیین می‌کند، در زندگی باسواد و روشنفکر این سرزمین نیز وجود دارد. مجموع این واقعیت‌ها، از وضعیتی که زن افغانستانی در آن زندگی می‌کند، کوره‌ی سوزانی می‌سازد که نتیجه‌ی آن چیزی جز تولید تروما و زخم‌های جبران‌ناپذیر روانی نیست.
تلاش برای مداوای زخم‌های دهان‌گشوده‌ی ستم‌دیدگان و قربانیان، صادقانه‌ترین و اخلاقی‌ترین تلاش انسان در زندگی اجتماعی است. اما زمانی که ستم‌گر به‌نحوی پی به پیامد رفتار ستم‌گرانه و فاجعه‌آفرین خودش در حق دیگران می‌برد، اقدام برای جبران آن دیگر فقط یک امر اخلاقی نیست، بلکه یک وظیفه است. به‌عبارت دیگر: در افغانستان اقدام برای ایجاد مراکز روان‌درمانی، نیکی و خدمتی از جانب حکومت و نهادهای مردسالار در حق زنان این کشور نیست که در پایان، جایی برای منت‌گزاری و مکافاتی هم در نظر گرفته شود؛ بلکه تلاش برای مداوای زخم‌های روانی جان‌سوز زن این سرزمین، وظیفه و مسئولیت کسانی است که خود به‌نحوی در ایجاد آن سهم داشته‌اند. ترومای روانی ستم‌دیدگان افغانستان، صورت عریان و حقیقت زندگی در این کشور است. مسئول این وضعیت کیست؟ نمی‌توان طفره رفت و گناه را به گردن سوژه‌های مبهم و نامعلوم انداخت. مسئول همین کسانی هستند که برای زن و دختر خود بیشتر از آن حق نمی‌دهند که انسان مؤنث طالب از مردش حق می‌برد. با این‌حال اما، شاید فاجعه‌ی اساسی این باشد که همه به شکلی پذیرفته‌اند که این حق را باید مردان به زنان بدهند. یعنی در هر صورت، این چرخه‌ی ستم و سلطه باید تولید و بازتولید شود. تا رسیدن به دنیایی که در آن دیگر زن جهت حصول حق خود به دست و دل مرد نگاه نکند، فاصله‌ی زیادی داریم. لیکن آغاز راه، ایجاد رابطه‌ی صمیمانه‌تر با قربانیان و کسانی است که ما مسئول از هم پاشیدگی روانی آن‌ها هستیم.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *