دیروز هوای قدم زدن به سرم زد. تصمیم گرفتم از کنج اتاق بیرون شوم، و اگر شد ساعتی قدم بزنم. در کابل وقتی میخواهید قدم بزنید، اول باید مشخص کنید که کجا قدم بزنید. من مسیر دارالامان را انتخاب کردم. میخواستم تا نزدیکیهای قصر بروم. اما نارسیده به قصر منصرف شدم. نخواستم یادگار مجاهدین را یک بار دیگر ببینم و اینکه دست بازسازی چهگونه آن قصر تاریخی را از لطف باروتبار و مرمیمند مجاهدین خالی میکند. در برگشت، یکی از کارشناسان مشهور کشور را دیدم. اوقاتش تلخ بود. میشد از چینی که بر پیشانی داشت، حدس زد که در حد کودتا عصبانی است. با اینحال پیش رفتم و سلام کردم. دستش را گرفتم. سرد بود. به شوخی پرسیدم که چه شده کارشناس خبره و پرانرژی مملکت را چنین افتاده و شکسته میبینم؟ ابروان درهم فشردهاش را کمی شُل کرد. نگاهم کرد و از اینکه یک وجببچه چنین سوالی از او پرسیده بود، متعجب شد.
نمیدانست چه بگوید. شاید فکر میکرد من حرفهای او را نخواهم فهمید. حق داشت چنین فکری کند. آخر جوانی که تمام عمر چشم و دلش در گرو شعایر و باورهای اکثراً گزاف دینی-مذهبی بوده، نمیتواند بفهمد در گذشته چه اتفاقاتی افتاده، حال چه میگذرد و آینده چهگونه خواهد بود. مثلاً من از کجا بدانم پاکستان در سال جدید میلادی چه بازییی در افغانستان راه میاندازد. یا از کجا بفهمم روسیه چه نگاهی به افغانستان دارد. اصلاً چطور میشود فهمید که حکومت وحدت ملی دو ماه بعد چه شکلی و چه رنگی است. برای همین دل به دریا زدم و یک بار دیگر از آن کارشناس پرسیدم که سال جدید را چگونه ارزیابی میکنی؟
از سماجت من خوشش آمد. گفت بیا گوشهی بنشین که بگویم. چشم به آسمان و به تکههای ابر دوخت. گفت ابرها را ببین! پاکستان سال آینده مثل این ابر خواهد بود. در حالیکه کابل به باران نیاز دارد، این ابر نمیبارد. و تا زمانی که عملاً در فضا حضور دارد، حتا جلو تابش و گرمای آفتاب را هم میگیرد. اما ما چشم امید از باران برنمیداریم. دوست داریم ببارد چون میفهمیم اگر این ابرها ببارد، هوا تازهتر میشود و شهر تمیزتر. طالبان هم حکم کثافت تلنبار شده در شهر را خواهند داشت. حکومت کماکان شبیه شهرداری، در برداشتن کثافات داخل شهر، ناتوان خواهد بود. گاهی یک بغل شهر را پاک خواهد کرد، گاهی بغل دیگرش را. مردمانی هم خواهد بود که مدام کثافت تلنبار کنند. باران میتواند هوا را تازه کند، اما کثافات همچنان در شهر باقی خواهد بود. همسایهها و خانوارهای دیگری هم هستند که کثافاتشان را در افغانستان انبار میکنند. ولایت فقیه همچنان قیافهی مظلومش را حفظ خواهد کرد و دست معیوبش را ثبوتی بر مظلومیت خود پیش خواهد کرد. اما آن دست دیگر، از زیر ردای سیاهش، دراز و درازتر خواهد بود. دزدکی در شهر ما کثافات خواهند ریخت. در مورد روسیه نمیتوان دقیق حرف زد. بستگی به تحولاتی که در سوریه رقم خواهند خورد، دارد. اما روسیه از حضور امریکا در افغانستان خشنود نیست. درست همانگونه که این روزها داکتر صاحب عبدالله عبدالله از عطامحمد نور خوشش نمیآید. گرچند سر و تهی عبدالله و نور در یک قالباند و از امریکا و روسیه هم در یک قالب میگنجد. اما رمز زندگی در دنیای کنونی همین است.
بعدش رو به طرف من کرد و گفت که این حرفها را ناشنیده بگیر، چون واقعیت ندارد. ازش پرسیدم که چرا واقعیات را نگفتی؟ من چشم به واقعیات دوخته بودم… در پاسخ گفت: «واقعیات وجود ندارد. آنچه را اینجا من به عنوان واقعیت تحویلت دهم، دو قدم آنطرفتر کذب محض است.»
دوباره ابروهای شُلشدهاش را سفت کرد. مقداری هم از اخلاق ترش در پیشانیاش ریخت و قدمزنان از من دور شد. یادم رفت از او بپرسم که چرا این اواخر در صفحات تلویزیون ظاهر نمیشود و کار نمیشناسد. یک عالم کار در این مملکت است که ناشناخته باقی مانده. من اصلاً میخواستم از او بپرسم که چرا گوشهنشین شده. یادم رفت. حتماً دلیل خوبی برای این زندگیاش دارد. به ما هم ربط ندارد که کجا است، چه میکند و چه نمیکند.
به اطاق برگشتم. اصلاً یادم رفت که من برای قدم زدن بیرون شده بودم. میخواستم دوباره بیرون شوم و قدم بزنم، با خود گفتم چه فایده؟ ممکن دوباره از یادم برود!