انفجار ناعقلانیت

روز گذشته در جریان مراسم چهلم عاشورا در مسجد باقرالعلوم واقع در جاده‌ی کاتب سمت غرب کابل، انفجاری رخ داد که طبق گزارش‌های رسمی، 32 نفر در آن کشته شدند. شاهدان صحنه اما، میزان تلفات در این رخداد را بیشتر از 50 تن می‌خوانند. حالا ظاهراً وضعیت به‌گونه‌یی واقع شده که خیلی مهم نیست اگر ندانیم تلفاتی که یک رخداد سبب می‌شود، 50 نفر باشد یا 100 نفر و یا هم یک مقدار دیگر. سران حکومت وحدت ملی در هر صورتش، چیزی آماده و آشنایی در چنته دارند که گویا می‌تواند پاسخ تمام این تباهی‌ها را بدهد. آن چیز، «محکومیت با شدیدترین الفاظ» است و احیاناً هرازگاهی جیغ و هیاهوی مبارزه‌ی جدی علیه «دشمنان اسلام و افغانستان» که در عرصه‌ی عمل، هیچ‌گاهی نشده برآیند آن به ظهور برسد. البته صدور اعلامیه‌های شسته-رُفته‌ی تکراری و همه‌روزه، اقدامی است که سال‌هاست هم حکومت و هم مردم، آن را آخرین دوای درد ناتمام‌شان دانسته‌اند. ولی چیزی که تاکنون به تمامی روشن گشته، این است که نمی‌توان تباهی در حال رشد و بالندگی امروزی را با این‌گونه برخوردها از میان برداشت. این رویه‌یی از ماجرا است.
رویه‌ی دیگر و جدی‌تر ماجرا اما این است که چه چیزی در یک جامعه و در متن یک باور اتفاق می‌افتد که آن باور، شکل خودتخریب‌گر را به خود می‌گیرد؟ چرا باید دین‌داری، بر اساس عقیدت دینی خود دین‌دار دیگری را در حالتی از بین ببرد که باور هر دو در یک‌جا ریشه دارد؟ نمی‌توان پاسخ‌های روتین و منقضی همیشگی به این پرسش داد. زیرا شکل‌گیری یک روند خودتخریب‌گر، نشان از یک تناقض درونی در قلمرو یک باور دارد. این تناقض از کجا می‌آید؟ رویکردی که غالباً می‌توان در مواجهه با این وضعیت اختیار کرد، تبیین مسأله بر اساس رجوع به نهادها یا جوهرهای برسازنده‌ی باورهای متفاوت است که تعارض آن‌ها سبب خلق فاجعه می‌گردد. اما در رخدادهایی شبیه رخداد روز گذشته، این رویکرد پاسخ خوبی برای ما ندارد. زیرا در جریان راه، متوجه می‌شویم که از قضا ما با نهاد واحدی روبه‌روییم که عبارت از یک باور دینی است و فرقه‌هایی که اکنون به جان هم افتاده نیز همه برخاسته از همین نهادند و با این اعتبار، در نسبت به ذات یا نهاد دین، دارای یک موقعیت پسینی و عرضی‌اند. معنای این گفتار، این است که ما دو خواست‌گاه متعارضی که در سطح عام (دین‌باوری) با هم مشترک باشند و در رویکردهای عقیدتی و ترتیبات اجتماعی و استنتاج‌ها راه‌شان از هم جدا شوند، نداریم. بنیاد یک چیز است و بقیه‌ی مواردی که به‌مثابه‌ی وجه تمایز میان شاخه‌ها عمل می‌کنند، رویکردهایی‌اند که این شاخه‌ها در برابر اعمال و شیوه‌ی دست‌رسی به آن‌ها روی‌دست می‌گیرند. بنابراین، این تفاوت‌ها چیزی بیشتر از یک مسأله‌ی روشی نیست و با مرجع کاری ندارد. بدین‌لحاظ، فرمول توصیفی از مُدافتاده‌ی نهاد و برابرنهاد در این‌جا حیثیت یک امر لغو و بی‌معنا را دارد.
با این‌حساب، چگونه می‌توان با این رخدادها تعیین نسبت نمود؟ جایگاه عقلانیت در این عرصه‌ها کجاست؟ آن‌چه که بر اساس مشاهده و تجربه به‌دست می‌آید، مؤید این حقیقت است که ماجرا از این زاویه ناقص است. یعنی عقلانیت به‌مثابه‌ی منطق و محرک اعمال و چارچوب و راهنما، جایگاه و منزلتش را در نهاد و متن باور از دست داده است. جدالی که میان فرقه‌هایی با بنیاد و مرجع واحد پدید می‌آید، در ظاهر شکل یک سوءتفسیر از مرجع و استلزامات آن را به‌خود می‌گیرد، واقع اما این است که یک سوءتفسیر، هیچ‌گاه به خشونت تا سرحد ویرانی نمی‌انجامد. تفسیر یک امر عقلانی است و بیشتر در جهت فهم بهتر و عقلانی‌تر از مرجع و نحوه‌ی ارتباط دادن آن با واقعیت‌های جاری استفاده می‌شود. لیکن تخالفی که نتیجه‌ی آن قتل‌نفس و تباهی زندگی است، به چیزی عمیق‌تر از سوءتفسیر ربط می‌گیرد. رخدادی که از یک خلا سر برمی‌کشد و به کشتن انسان‌ها ختم می‌شود، نه اقدامی است در راه فهم انسانی‌تر از باورها و اندیشه‌ها، بلکه نمودی است از عبوری بنیادی از عقلانیت.
می‌توان مسأله را این‌گونه بیان کرد: باوری که قطعیت و ثبات تنها وجه مشخصه‌ی آن است، چرا اساساً باید به تکثر رویکردها بینجامد؟ و این، یک شکست است در بنیادهای معرفتی آن باور از آن‌حیث که قطعیت و تصلب آن در همین مرحله نابود می‌شود و مرزهایش درز برمی‌دارند. اما اگر این امر را به حساب تفسیر حسن ظن گذارده و از آن نوعی از امکان تکثر و تضاعف را نتیجه بگیریم، باید بلافاصله متوجه پیامد آن شد و این سوال را از خود پرسید که پس این تکثر و تضاعف، به کجا انجامید و چه سرنوشتی برای آن رقم زده شد؟ این‌جاست که نمی‌توان رخداد روز گذشته و رخدادهای چندگانه‌یی که یکی پی دیگر در این‌جا و آن‌جا اتفاق می‌افتند را فهم کرد. زیرا می‌بینیم که همان قطعیت و سختی موجود در مرجع واحد، در هر یک از این شاخه‌ها نیز وجود دارد. بنابراین، این یک مسأله‌ی تفسیری نیست و بلکه قبل از همه، نقدی است بر امکان‌های تفسیر و تأویل. پس این‌جا می‌بایست با عقلانیت که تفسیر را نمی‌توان از آن جدا کرد، تعیین نسبت نمود: امر عقلانی، امری است تفسیرپذیر و طبعاً گشوده و دموکرات؛ با قطعیت که اغلب در خشونت‌های قاتلانه نمود می‌یابد رابطه‌ی معکوس دارد. از این‌رو، به‌سادگی نمی‌توان وحشت فوق‌تصور نهفته در خشونت‌ها و رخدادهایی که رخداد دیروز یکی از نمونه‌های آن‌هاست، را بار تفسیری و عقلانی داد. آن باوری که به‌خود اجازه می‌دهد با طرد تفسیری که می‌تواند از بار خشن و سخت رویکردها بکاهد، در حادثه‌های هولناک انسان‌کُشی واقعیت خود را آشکار کند، بیش از این‌که نسبتی سرراستی با خرد و عقلانیت داشته باشد، نماینده‌ی مستقیمی از یک جهالت و ضدعقلانیت است.
خودتخریبی و یا خودویرانگری عقیده و باوری، نه دیالکتیک روش‌مندی دارد و نه می‌تواند با تفسیر –که رسالت آن کاهش قطعیت‌ها و جزمیت‌هاست- رابطه‌یی برقرار کند. در این موقعیت، مواجهه‌ی درست به نیت فهم مسأله، تفسیر سوءظن آن است، به این‌معنا که در عقلانی بودن آن، باید شک کرد. تجربه‌های مکرر و رخدادهای وحشت‌آوری که حداقل پیامد آن کشتن چند انسان است، دست‌کم در افغانستان، حقیقت این ادعا را ثابت کرده است. بر این اساس، رخدادهایی را که از سوی معتقدان به یک باور به‌خاطر کشتن انسان‌های هم‌باورشان به‌وقوع می‌پیوندند و اوج آن را در فاجعه‌ی دوم اسد و سپس در شب‌وروزهای عاشورا مشاهده کردیم، نمی‌توان جز «انفجار ناعقلانیت» و توحش، نام دیگری داد. و این واقعیت، بیش از پیش افق را برای یک زندگی انسانی و سالم تار و تلخ می‌سازد. در این وضعیت، حکومت هر اقدامی را هم که اتخاذ بکند، قادر به حل بنیادین مسأله نیست و در واقع آن اقدامات نیز در امتداد و به‌خاطر پاک کردن صورت مسأله انجام می‌شوند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *