شهباز ایرج
ابدالی میگفت: مردی در این شهر ساکن شده که در جستجویش بودیم. سالهای هفتاد خورشیدی بود و جنگها کابل را به ویرانه بدل کرده بودند و بلخ همچنان دارای نظم و اداره بود و پایتخت اعلام ناشدهی سرزمینی که جنرال دوستم بر آن حکم میراند. دانشگاه بلخ استادان گریخته از کابل را جذب کرده بود و دانشجویانی از کابل، از سراسر مناطق مرکزی و شمال و شمالشرق، در مزارشريف تحصیل میکردند. پدر تیاتر و ماماشوخک و فیلمسازان و آوازخوانان زیادی در این شهر پناه آورده بودند. استاد اکبر هم از کابل آمده بود و مدیریت نشریهی ندای اسلام ارگان جنبش ملی اسلامی را برعهده گرفته بود و در مجالس و محافل سخنرانی میکرد و هر روز بر شمار مشتاقان و هواخواهان خود میافزود. من شیفتهی دانش او، جادوی سخن او و ظاهر ساده و بیپیرایهی او شده بودم. برهان ابدالی او را میدید و عصرها که همدیگر را میدیدیم، در حال قدمزدن در روضهی شریف، از بزرگیهای او میگفت. یک روز ابدالی میگفت: «این مرد وقتی به سویی چشم میدوزد، گمان میکنم نگاهش به دورترین نقطهی دنیا میرسد». ابدالی وعدهی ملاقات گرفت و در روز موعود، من و او به دیدن کسی میرفتیم که سخنانش دربارهی جریانهای روشنفکری، جایگاه اخلاق، دینباوریهای معرفتگرایانه و عاری از تعصب و خیلی از مسایلی که ذهنهای نوجوان ما را درگیر میکردند، مقبول و جذاب بودند. احساس میکردم کسی را که میجستیم یافتهایم. ما در آخرین سالهای حکومت داکتر نجیبالله، از نو مسلمان شده بودیم، کتابهای داکتر شریعتی و مطهری را پنهانی خوانده بودیم و بخشهایی از مثنوی را میخواندیم و در اقلیمهایی چکر میزدیم که دوست داشتیم آدمهای مهم و تازهای را در آن ببینیم. استاد اکبر، در حاشیهی غربی شهر و در یک خانهی قدیمی بزرگ که در جوار مزارع و باغها بنا شده بود زندگی میکرد. خانهی او در قسمت بیرونیاش حوض آبی هم داشت و روزها استاد بر روی گلیمی در سایهی چنار و در کنار حوض، بالشی جگری رنگ را تکیهی خود میکرد و درحالیکه در یک دست تسبیح داشت، دست دیگرش را روی آخرین صفحهی کتابی که میخواند قرار میداد. ما که رسیدیم، از جا بلند شد و تبسم و نگاه گرمش که هیچگاه تا پایان زندگی از من دریغ نمیکرد، در جانم نفوذ کرد. از فردا، برای دیدن استاد، نیازی به همراهی ابدالی نداشتم. خانهی ما هم در همان نزدیکی بود. یک روز که نزدیک عصر رفتم پیش ایشان، دهقانی که بیل خود را به درختی تکیه داده بود نیز آنجا بود و با استاد مشغول حرفزدن بود. دقایقی بعد دهقان رفت. استاد مثنوی معنوی را ورق میزد، حتما دنبال حکایتی بود؛ ندانستم. رو به من کرد و سوالی پرسید و اشک در چشمانش حلقه زد. استاد اکبر چیزی نپرسید که به جوابش نیازی داشته باشد اما سوال او شناخت من از این مرد عجیب را عمیقتر کرد. وقتی از زندگانی عارفان بزرگی چون بیدل و مولوی حرف میزد، میدیدم استاد یکی از آنها شده است. چنان دقیق و بیطرفانه قضاوت میکرد که حیران میماندم. بعدها استاد اکبر کتابهای بیشتری خواند و به مرزهای تازهای از عقیده دست یافت و دگرگونیهایی در دیدگاهش رونما شدند. او هیچگاه در هیچ قالبی نمیایستاد و مدام پیش میرفت. یادش همیشه با من خواهد ماند. ستونی برای سقف این سرزمین بود که نبودنش را هیچ کس دیگری نمیتواند جبران کند. خوشمشرب بود، اشعار زیادی در حافظه داشت و شاعران را جدی میگرفت. بودنش غنیمتی بود و سرمایهای. اما در ملک ما، ارزش انسانها را امروزه با ترازویی میسنجند که استاد اکبر در آن نمیگنجید. من هیچ نمیتوانم از گفتن دربارهی او و خوبیهای او بازایستم، اما چون نمیخواهم دشتی بزرگ را در چند سطر بیان کنم، دست از ادامهی نوشتن از او در این نوبت باز میگیرم…