روایت‌گرهوشمند

غفار صفا

آشنایی من با نام اسماعیل اکبر، برمی‌گردد به حدود سی‌وپنج سال پیش از امروز، سال‌های پنجاه خورشیدی، دوران ایجاد هسته‌های مخفی مبارزان چپ در روستاها و درمیان دهقانان تهی‌دست. دوره‌ی متوسط مکتب را به پایان نرسانده بودم که شنیدم شماری ازجوانان، مکتب و دانشگاه را رهاکرده و رفته‌اند میان مردم. فکر می‌کنم سال 1352 بود یا 1353، که دو تن از این جوانان را در یک شب عروسی در ولسوالی اندخوی دیدم، اسماعیل اکبر و ظاهر حاتم. تا ده سال دیگر ندیدمش، حتی چهره‌اش را فراموش کردم، اما در این مدت، بارها درباره‌ی شخصیت، کارنامه‌ها و توانایی‌هایش در مبارزه‌ی مخفی، از استادم فیض‌الله البرز، کریم محصل فاکولته‌ی اقتصاد، و صاحب‌نظر دشتی همکارم در دیپارتمنت تاریخ دانشگاه کابل، شنیده بودم.
آشنایی و رفاقت ما اساسا از 1373 در بلخ آغاز شد، زمانی که اسماعیل اکبر عهده‌دارنشریه‌ی «ندای اسلام» بود. این آشنایی، از دید و وادیدها درکنفرانس‌ها و سمینارهای رسمی، به دیدارهای خصوصی وشب‌نشینی‌ها کشانیده شدند.
نخستین پیامد این نشست‌ها برای من، شکستن پاره‌هایی ازتصویری بود که من از مبارزان و رهبران نهضت عدالت‌خواهی در افغانستان داشتم، ازجمله خود اسماعیل اکبر. تصویری که من تا آن زمان از اکبر داشتم، مانند تصویر طاهر بدخشی و مجید کلکانی و دیگران، عبارت بود از یک انقلابی سرسپرده، مبارزی باانضباط و تشکیلات‌گرا و مارکسیستی آگاه. اما حالا این تصویر داشت دگرگون می‌شد. یکی از روزها، درباره‌ی طاهر بدخشی و مجید کلکانی مفصل صحبت کردیم. اسماعیل اکبر، طاهر بدخشی را رهبری از لحاظ فکری و سیاسی در حال تغییر و دگرگونی درک می‌کرد. می‌گفت، بدون این‌که کوچک‌ترین تزلزلی در اصل عدالت خواهی‌اش رخنه کرده باشد، پیوسته از مواضع ایدیولوژیک و روش‌های پیشین سیاسی‌اش فاصله گرفته بود. درمورد مجید کلکانی هم می‌گفت، به خوبی بن‌بست موجود را درک کرده، اما هنوز بدیلی برای روش مبارزه‌اش نیافته بود.
این صحبت به من امکان داد تا پاره‌هایی از تصویری که پیش از این از خود اکبر داشتم نیز دگرگون شوند. از آن پس، اسماعیل اکبر را مبارزی اصلاح‌طلب وروشن‌فکری روادار و کثرت‌گرا یافتم. او سال‌ها پیش از آن‌که من از نزدیک بشناسمش، از جزم‌گرایی‌ها و جزم‌اندیشی‌های ایدیولوژیک و سیاسی نوع دینی و غیردینی آن فاصله گرفته بود.
به نظرمن، این درس برای نسلی که می‌خواهد رابطه‌اش را با نخبه‌ها و پیشگامان مبارزات اجتماعی در افغانستان تعریف کند، خیلی مهم است: ما هنوز در بند صرفا تجلیل از چهره‌های فکری-سیاسی گذشته باقی مانده‌ایم نه نقدشان. کاری که هرگز این امکان را نمی‌دهد تا از زندگی، کارنامه‌ها و روش‌های مبارزاتی‌شان درس بگیریم، آنان را بهتر بشناسیم و در جایگاه و موقعیت خودشان ببنیم؛ کاری که اسماعیل اکبر همیشه از آن احتراز می‌کرد. چهره‌هایی بوده‌اند که افزون بر زمینه و زمانه‌ی خود، راهی برای نسل‌های بعدی نیز باز کرده‌اند و چهره‌هایی هم بوده‌اند که نتوانسته‌اند از زمانه‌ی خود پا فراتر بگذارند. جوهر عدالت‌خواهی و سجایای اخلاقی آن‌ها در خور احترام و تجلیل است، اما روش‌هایشان دیگر قابلیت انطباق با شرایط دگرگون‌شده را ندارند. تصویرهای اولیه‌ی ما از این شخصیت‌ها، تا زمانی که مورد نقد و ارزیابی بی‌طرفانه قرار نگیرند، هم‌چنان تک‌بعدی و متحجر باقی می‌مانند – آنچه که من از اسماعیل اکبرآموختم.
در اواخر سال 1995، رابطه‌ی ما از دید و وادیدهای شخصی فراتر رفت و به‌خاطر نگرانی‌های بسیار جدی که وجود داشت، نشست‌ها وگفتگوهایی را با شماری از روشن‌فکران از طیف‌های مختلف آغاز کردیم. نخستین دیدار ما در یکی از مهمان‌خانه‌های ریاست جمهوری، با شمس‌الحق آریانفر، حمید مهرورز، رحمت‌الله بیژنپور و محمدشاه فرهود بود. این نشست‌ها به دلیل تغییر اوضاع امنیتی قطع شد. من رفتم دوشنبه، اما اسماعیل اکبر این دیدارها را با استاد طغیان ساکایی، داکتر داود راوش، سمیع فیضی و محمدشاه فرهود ادامه داده بود. در برگشت از دوشنبه، دوباره به این گروپ پیوستم. آنچه اکبر در این نشست‌ها بر آن تاکید می‌کرد، پرداختن به کارهای فکری و تحقیقی بود. می‌گفت دیگر عنان حوادث از دست روشن‌فکران خارج شده، مدتی باید در حاشیه باشیم ولی امر روشنگری را رها نکنیم. اگرکار دیگری نتوانستیم، حداقل تجارب خود را به نسل‌های فردا انتقال دهیم. کاری که خودش به تنهایی انجام داد. او یگانه کسی بود که هم زبان نسل خودش را خوب می‌دانست و هم زبان نسل نو را.
آخرین تجربه‌ی کار مشترک من با اسماعیل اکبر، از بازار قصه‌خوانی پیشاورآغاز شد. سال 1998، سرنوشت، بسیاری از دوستانی را که به نحوی در مزار با هم کار می‌کردیم، به پاکستان کشانید. اسماعیل اکبر، با وصف فقر و تنگ‌دستی، در صدف پلازه، مقدمات یک کار فرهنگی را با کمک شفیق پیام فراهم کرده بود. آهسته آهسته همه درآنجا جمع شدیم – استاد طغیان ساکایی، شفیق پیام ، شهباز ایرج، نسیم و دیگران. اکبر پیش‌ازپیش طرح راه‌اندازی یک روزنامه را ریخته و همکارانش را نیز انتخاب کرده و حداقل برای ده شماره‌ی آن مواد آماده کرده بود. من و استاد طغیان هم به جمع همکارانش پیوستیم. مدتی طول کشید تا امکانات مالی و تخنیکی آن فراهم گردد. سرانجام مرکز تعاون افغانستان هزینه‌ی آن را تعهد کرد و یک هیات مؤسس برای روزنامه‌ی «صدای امروز» ایجاد شد که عبارت بودند از: اسماعیل اکبر، سید سرور حسینی، طغیان ساکایی، سمیع حامد، عبدالسمیع فیضی و من.
اسماعیل اکبر این نشریه را پس از شماره‌ی سوم، به دلیل اختلافاتی که درمورد محتوا و موضع‌گیری های سیاسی آن بروزکرد، به‌گونه‌ی مستقل ادامه داد. نه ما (همکاران رسمی مرکز تعاون) دلایل قانع‌کننده‌ای مبنی بر سقوط طالبان داشتیم و نه اسماعیل اکبر که می‌گفت طالبان سقوط نخواهند کرد مگر این‌که در طولانی‌مدت همپای تحولات بزرگ اقتصادی، از درون متحول شوند. درواقع، وضعیت به‌گونه‌ای بود که هیچ‌کسی نمی‌توانست آینده را به درستی پیش‌بینی کنند. اگرحادثه‌ی یازدهم سپتامبر واقع نمی‌شد، احتمالا اوضاع به سمت دیگری تحول می‌کرد.
با این‌که در یک‌ونیم دهه‌ی اخیر هیچ‌گونه رابطه‌ای با اسماعیل اکبر نداشته‌ام، می‌دانم طی این مدت دو نفر صفحه‌ی جدیدی از ادبیات سیاسی را در کشور و بخصوص به روی جوانان بازکرده‌اند، قسیم اخگر و اسماعیل اکبر. روحشان شاد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *